تای میگه لذت ببر از حست! مهم نیست آخرش چی میشه. همین که الان هست ازش لذت ببر.» کایل میگه فقط باید خودت فراموش نشی. تا وقتی خودت پشت خودت باشی همه چیز خوب است.» منظورش را نفهمیدم. بعدا وقتی در آپارتمانش سریال میدیدیم توضیح داد. منظورش این است که هر اتفاقی در زندگیت بیافتد، تا وقتی تو یک مسیر مشخص داری که از همه چیز برایت ارزش بیشتری دارد، میتوانی به زندگی عادی برگردی. مثلا فرض کن شما بنابر دلایلی افسرده میشوید. کم کم از غذا خوردن دست میکشید. درست نمیخوابید. با کسی حرف نمیزنید. دنیا دارد زندگی شما را میبلعد. اما در زندگی یک هدف مهم دارید: هر اتفاقی برای شما بیافتد مهم نیست، فرزندتان نباید تحت تاثیر قرار بگیرد. زندگی شما وقف خوشحال نگهداشتن فرزندتان است. وقتی افسرده هستید خط قرمز آنجاییست که افسردگی شما فرزندتان را تحت تاثیر قرار بدهد. اگر روز جمعهست و فرزندتان میخواهد برود پارک، مهم نیست که شما ۱۰ روز است روی آفتاب را ندیدهاید، با هم میروید پارک.
تغییرات همیشه اتفاق میافتند. کیوان میگفت تنها بخش ثابت زندگی 'تغییر' است.» تغییر برای من اغلب اوقات همراه با سیاهی و گمراهی است. باید یاد بگیرم که نترسم. وقتی در وسط تاریکی ایستادی، حس میکنی هیچوقت خوشحال نبودی و هیچوقت خوشحال نخواهی بود. حس میکنی هیچوقت قرار نیست به نور برسی.
بهش توضیح دادم که بعد از پروژهام احساس آشغال بودن دارم. یک راهی برای ثابت کردن تواناییهایم پیدا کرده بودم که دود شد. حالا حتی خودم هم به خودم باور ندارم. ماجرای دوستم هم است. ازم انرژی میگیرد و من برای خودم هم انرژی ندارم. من فقط دوست دارم خیلی فزیک بلد باشم. خیلی فزیکم خوب باشد. عاشق فزیکم. پریروز برای چکاپ رفته بودم دکتر. ازش پرسیدم که آیا تحقیقات علمی ثابت کرده که باعث تناوب احساسات میشود یا نه. دکترم گفت ثابت شده. من این آخرهفته احساس آشغال بودن داشتم، بودم، میخواستم فزیکدان خوبی باشم. سقراط میگه عشق. حالا سقراط میگه عشق. من عاشق نیستم. همینطوری دارم میگم. سقراط میگه عشق خواستن ِچیزی است که نداری. او این روزها مجموعهی چیزهایی است که من ندارم. وقتی حالم بهتر شود از یادم میرود. اما فعلا در ذهنم است. مثل الگوی چیزی که من باید باشم. یا مثل چیزی که من میخواهم کنارش باشم.» میگه حالا تو چرا اینقدر با جزئیات از شرایط احساساتت آگاهی؟» خندیدم. گفتم این هنوز هیچی نیست. کلا وقتی از کسی خوشم بیاید دقیقا مشخص میکنم که از کدام خاصیتش خوشم آمده. بعد به جای طرف، سعی میکنم خاصیتش را داشته باشم. نمیبینی چقدر کتاب کلاسیک میخوانم؟ یکبار از یکی خوشم آمده بود که کتاب کلاسیک زیاد میخواند :) از یکی دیگه خوشم آمده بود که آهنگ بیکلام میشنید. الان هیچکدامشان مهم نیستند. اما هر روز کتاب کلاسیک میخوانم و آهنگ بیکلام میشنوم.»
ادامه مطلب
درباره این سایت