دارم سعی میکنم یاد بگیرم که موهایم را ببافم. نه بافت فرانسوی یا دویچ، فقط بافت ساده. روزانه ساعتها چسپیده به شومینه نشستهام و کار میکنم. وسط کار وقتی در حال خواندن چیزی هستم و دستهایم بیکارند سعی میکنم ببافم. هنوز موفق نشدهام. تصمیم گرفتهام هیچوقت تا زمانی که گرسنه نشدهام فقط بخاطر اینکه خانواده غذا میخورند غذا نخورم. سر سفره کنارشان هستم و بعدا هر وقت گرسنه شدم غذا میخورم. خوردن غذا وقتی گرسنه کنار شومینه نشستهام از لذتهای بزرگ این روزها است. دارم سعی میکنم رقصیدن یاد بگیرم. در رقصیدن هم به اندازهی بافتن افتضاحم. وسط دعواها وقتی یکباره شروع به رقصیدن میکنم همه عصبانیتشان را فراموش میکنند و به رقص افتضاح من میخندند. کتاب پنجم هریپاتر نصف شده. کم مانده هریپاتر هم تمام شود. بعدش میخواهم به درخواست رئیسم آرتیمس را بخوانم. استرس خفیفی پشت ذهنم بخاطر کارهایی که باید انجام بدهم است، اما خوبم. نمیگذارم عصبانیتهایم بخاطر کار مامان را از من دلگیر کند. در مورد بابا همان سگی که بودم هستم. خودش میآید و مرا میبوسد. ازم میپرسد متوجه شدم که ریشش عوض شده یا نه. هر بار بیرون میروم و برمیگردم سی میدود و بغلم میکند. پریروز از بچهها دلگیر بود. آمد بغلم کرد و چند دقیقه گریه میکرد و حرف میزد. حرفهایش وسط گریه فهمیده نمیشد. نفهمیدم چی گفت. دیروز به کایل ِشماره دو پیام دادم. مثل همیشه مشکل Python داشتم و ازش میخواستم کمکم کند. گفت برای دکترا اپلای کرده. به من چندتا توصیه کرد. شاید برای دکترا بیاید دانشگاه ِمن. اینجا بیاید حتما هر روز میبینمش. ما آدمهای نجوم همه همیشه در یک ساختمانیم. امسال تمام صنفهایم در همان ساختمان است. دانشگاه روز سهشنبه شروع میشود. من آمادهام.
خلاصهی تمام حرفهایی که زدم این است که من خوبم. این برای من چیز کمی نیست. یادم است وقتی دانشگاهم عوض میشد، دو سال پیش، به برایان میگفتم من این تغییر را تاب نمیاورم. تازه دارد حالم بهتر میشود. تاب نیاوردم. هر روز با نفرت بیدار میشدم و با نفرت میخوابیدم. اما حالا خوبم. دیشب متوجه شدم که اوضاع اینطور نمیماند. حالم باز بد میشود. باز غرق میشوم در تاریکیهای دنیا. دور و برم پر از مرگ میشود. باز همه چیز به نظرم تاریک میشود و وقتی کیوان حرف از دوگانگی میزند من از عمق تاریکیام به او نگاه میکنم و او میفهمد که نمیفهمم. بغلم میکند و میگوید همه چیز همیشه در حال بهتر شدن است و من باز باور نمیکنم. من میدانم که باز ساعتها به دختری فکر میکنم که معشوقش در افنجار کشته شد. ساعتهای بیشتر به مادربزرگی که بعد از پسر و عروسش، دوتا نواسهی نوجوانش هم در انفجار کشته شدن. مادربزرگ پیر میگفت شبها از خواب بیدار میشود و میخواهد پتو بکشد روی نواسههایش. اما میبیند که جایشان خالی است. یادش میآید که مردهاند. میشیند و تا صبح گریه میکند. غرق میشوم در این خاطرات، در این داستانها. هر روز آرزوی مرگ میکنم. از اینکه کاری از دستم بر نمی آید احساس بیاهمیتی میکنم. اما خوبم.
این روزها خوبم. (حداقل الان) به این نتیجه رسیدهام که امید در خوبیهای کوچک است. تصمیم گرفتهام سعی کنم تا آدم مهربانتری باشم. یادم نرفته که از انتقاد ِممتد کار به جایی نمیرسد. یادم نرفته که به خودم تکیه کنم. یادم نرفته که بدیها هستند. از خانه بیرون نمیروم وقتی مامان داستان بچگیهایش را تعرف میکند. دنیای من هنوز همان مکان تاریکی که بود است. اما یاد گرفتهام که در این تاریکی برقصم، ببافم، بخندم. منتظرم کارم اینجا تمام شود و برگردم تا دنیا را تا حدی که در توانم هست جای زیباتری بکنم. نمیدانم این اوضاع چقدر دوام میکند. اما میدانم که امروز خیلیها به یاد تاریکیها تصمیم گرفتند تا همیشه بخوابند و بیدار نشوند. میدانم که امروز خیلیها غرق ناتوانی، اشک و غصهاند. میدانم چون من هم جزئی از همان آدمها بودهام. اما از خودم ممنونم که امروز یکی از آن آدمها نیستم. از خودم متشکرم.
درباره این سایت