داشتم آب می‌گرفتم که دیدم پشت سرم ایستاده. گفتم من دارم میروم سمت پارکینگ. گفت با من میآید. اولین باری که دیده بودمش هم ده دقیقه دقیقا خلاف مسیری که باید می‌رفت با من راه رفته بود که ازم در مورد پروژه‌ام بپرسد. بعد وسط راه بی‌مقدمه وقتی سوالهایش تمام شده بود گفته بود که اینطور. خب، فعلا.» و برگشته بود. کنارم راه افتاد و من حس کردم از سردی هوا می‌لرزم. هزار خاطره‌ی نحس به ذهنم هجوم آورد. اما روی خودم مسلط بودم. داشتم سعی می‌کردم قانعش کنم که برود با استاد حرف بزند. موضوع بحث را ۱۸۰ درجه از خودش به من تغییر داد. در مورد همه چیز می‌پرسید. وسط حرف یکدفعه‌ای یاد خبر جدیدم افتادم. با هیجان گفتم راستی راستی راستی! تابستان برای دو روز میروم میزوری که در یک کانفرانس شرکت کنم. یک بورسیه بردم که هزینه‌ی سفرم را تامین می‌کند.» گفت تا حالا در عمرش کسی را ندیده که از رفتن به میزوری اینقدر هیجان‌زده شود. اینطور که پیداست میزوری کلا جای هیجان‌انگیزی نیست. ولی خب، او در آمریکا بزرگ شده و من در افغانستان. بهش گفتم من قرار است دو روز در میزوری باشم و هر شهری حداقل به اندازه‌ی دو روز جذابیت دارد. کنارش کلافه میشوم. از استرسی که می‌گیرم کلافه میشوم. مردی به ما نزدیک شد و از ما آدرس پرسید. باز مثل دفعه‌ی قبل، بی‌مقدمه، گفت با مرد میرود که ساختمان را بهش نشان بدهد و مثل دفعه‌ی اول گفت خب، فعلا.»


کایل تنها کسی است که از ماجرای آدمِ بالا خبر دارد. بعد از اینکه ماجرا را بهش گفته بودم با اخلاص بهم گفته بود کاش وقتی آن اتفاق افتاد من کنارت می‌بودم. که . چه می‌دانم. پای درد و دلت می‌نشستم. که تنها نمی‌بودی. کنارت می‌بودم دیگه.» من مسخره‌اش کرده بودم. پریشب بهش گفتم اگر میتوانستم کسی را از بین دوست‌هایمان انتخاب کنم که بیشتر از همه برایم مهم باشد تو را انتخاب می‌کردم. نمی‌دانم از این حرف چه حسی بهش دست داد. اینکه برایم مهم نیست، ولی اگر قرار بود کسی مهم باشد او می‌بود. بهم گفت که دوست بدی است و زیر قولش زده. بعد بهم پیام داد که بعد از امتحان ِروز چهارشنبه‌اش برویم بیرون. قبول نکردم. من جمعه امتحان دارم و بعدش یک هفته رخصت هستیم. گفت جمعه بعد از ظهر میرویم بیرون و چون بعد از امتحانم هست بهانه‌ای ندارم. گفتم باشه و نپرسیدم که مگر روز جمعه پرواز ندارد. چون حوصله‌اش را ندارم. 


مشخصات

آخرین جستجو ها