تعداد آدمهایی که خودشان را کمالگرا حساب میکنند و تعداد آدمهای کمالگرایی که در اطراف خود میبینیم با هم نمیخوانند. کسی که ۱۰۰ را به ۹۰ ترجیح میدهد کمالگرا نیست. همه ۱۰۰ را به ۹۰ ترجیح میدهند. کمالگرا کسی است که به چیزی کمتر از ۱۰۰ قانع نیست. ۹۵ برایش یعنی هیچ، یعنی تلاش ِ هدر رفته. کمالگرا کسی است که در اکثر ِ قریب به اتفاق مواقع ۱۰۰ میگیرد. از خودش چیزی کمتر از ۱۰۰ توقع ندارد. کمالگرا یعنی بِن، یعنی Hermione Granger.
ادامه مطلب
تعداد آدمهایی که خودشان را کمالگرا حساب میکنند و تعداد آدمهای کمالگرایی که در اطراف خود میبینیم با هم نمیخوانند. کسی که ۱۰۰ را به ۹۰ ترجیح میدهد کمالگرا نیست. همه ۱۰۰ را به ۹۰ ترجیح میدهند. کمالگرا کسی است که به چیزی کمتر از ۱۰۰ قانع نیست. ۹۵ برایش یعنی هیچ، یعنی تلاش ِ هدر رفته. کمالگرا کسی است که در اکثر ِ قریب به اتفاق مواقع ۱۰۰ میگیرد. از خودش چیزی کمتر از ۱۰۰ توقع ندارد. کمالگرا یعنی بِن، یعنی Hermione Granger.
ادامه مطلب
پدربزرگم به مامان گفته از "الهه تشکر کن. خیلی بخاطر این پسر اذیت شد." در مورد تغییر ۱۸۰ درجهای او حرف میزد که منم متوجه شده بودم اما به اندازهی پدربزرگ شگفتزده بودم. درست است که من هر روز بهش زنگ زده بودم و وقتی گفته بود "آدم گاهی خودش را در تاریکی گم میکند. نیاز دارد کسی دستش را بگیرد و به روشنی، به خودش برش گرداند. همین آدم برای من در کل این شهر پیدا نشد. کسی خودم را به من برنگرداند." من بهش گفتم "من برت میگردانم. من دستت را میگیرم."، اما وقتی روز بعد گفت "الهه حس میکنم اتفاقات خوبی قرار است برای من بیفتد" به اندازهی تمام آدمهای دیگر شگفتزده شدم، بیشتر از تمام آدمهای دیگر مشکوک. بهش گفتم چطور از دیروز تا حالا به این نتیجه رسیده. حرفش را باور نکردم. گفت "من استعدادش را دارم. سوادش را دارم. پشتکار و قیافهاش را دارم. حتما آدم بزرگی میشوم. موفق میشوم." و من هنوز مشکوکم.
با این حال، حبابی که درونش زندگی میکردم ترکیده. دیگر فکر نمیکنم بتوانم از عکسها، فیلمها و داستانهایی که اذیتم میکردند دوری کنم و فقط "زندگی" کنم. نمیشود. نمیشود فقط نجوم بخوانم. نمیشود شب راحت خوابم ببرد. نمیشود نگران نباشم. نمیشود دلم از بیعدالتی دنیا نگیرد. نمیشود از خودم سوال نپرسم. حس میکنم ذره ذره آب میشوم و برمیگردم به همان آدمی که بودم. همان دختر سردرگم و بیحوصلهای که هر روز از زندگیاش را دنبال جوابها میگشت. سوال جدیدم "خطها" است. خطها را کجا باید کشید؟
پریروز در مورد مشروب نوشیدنش پرسیدم. به آدمهایی که مینوشند نمیتوانم اعتماد کنم. از کسایی که مینوشند میترسم. اعتیاد است دیگر، مثل تمام اعتیادهای دیگر. از عاداتش گفت. اینکه از کجا مشروبش را میگیرد، چه نوع مشروبی هستند، با چی مشروب را رقیق میکند (که نمیکند! چون در سفرش به تاجکستان دخترا به پسرایی که مشروب را با آبپرتقال یا نوشابه مخلوط میکردند میخندیدند!)، چقدر مینوشد و . . نتوانستم بهش بگویم ننوشد. این را همه بهش میگویند. گفتم ".وقتی مینوشی مواظب باش به پشت نخوابی هیچوقت. هیچوقت اینقدر ننوش که بیهوش شوی. هیچوقت بعد از نوشیدن دوا نخور. خیلی از دواها با مشروب سازگار نیستند." برای من، این بزرگترین ابراز علاقهای است که در طول عمرم به کسی کردهام. که ببینم به خودش ضرر میزند. که نخواهم به خودش ضرر بزند. که کاری از دستم برنیاید و حداقل بهش توصیه کنم و مطمئن شوم، کاملا مطمئن شوم، که از این ضررها نمیمیرد.
اما خطها را کجا میکشند؟ چرا از اینکه گفت هر وقت مست کردم بهش زنگ بزنم ناراحت شدم؟ خطها را کجا میکشند؟
پریروز در آیسکریمفروشی ِ کاکایِریشدار اتفاقی افتاد. من اشتباه سادهای کردم که مهم نبود. از هر کسی سر میزند. اما حس کردم خانم ِکاکایریشدار عصبانی شد. و خب طبق یک قانون خودخواهانه، اگر من خودم سر خودم عصبانی نیستم، کسی حق ندارد سر ِمن عصبانی باشد. اگر اشتباهم بزرگ باشد که خودم عصبانی میشوم. اگر من عصبانی نیستم تو حق نداری عصبانی باشی. ده دقیقه بعد از اشتباهم کنارم ایستاده بود و کارکردم را تماشا میکرد. بیخیال بهش کارم را میکردم. چیزی گفت. چنان بچگانه بهش گفتم "خب حالا چرا شما سر من عصبانی میشی؟" که تا آخر ِ شب با من فقط please و thank you میگفت.
بعد از مدتها از مرگ یکی از شخصیتهای رمانی که میخواندم ناراحتم. به شدت ناراحتم. چون حبابم ترکیده. چون مرگ شخصیتها مرا یاد مرگ ِ آدمهای واقعی زندگیم میاندازد. به کریستینا (که کتاب را بهم داده بود و همیشه در موردش حرف میزدیم) گفتم: "مرد. تنها شخصیت محبوب من در این داستان مرد." نمیدانم جک چطور از این موضوع خبر شد. احتمالا پیش کریستینا بوده و کریستینا بهش گفته. جک فوری بهم پیام داد و در مورد شخصیت شروع کردیم به حرف زدن. ساعت ۱۲ شب، وقتی موضوع از بحث دور شده بود و داشتیم در مورد پروژهی آزمایشگاه فزیک مدرن حرف میزدیم، بهش گفتم شب بخیر. بعد گفتم "جک؟" گفت "بلی" گفتم "ناعادلانه و تنها زندگی کرد و ناعادلانه و تنها مُرد" و اینقدر غم در این جمله بود که بچگانه به نظر رسید. خیلی بچگانه به نظر رسید. خیلی. این حس وقتی تشدید شد که جک گفت "میدانم. ولی فکر نکنم نویسنده در پایان داستان تجدید نظر کند بعد از اینهمه سال. شب تو هم بخیر. خوابهای خوب ببینی :)" جک هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت ایموجی نمیفرستد.
خطها را کجا باید کشید؟ بچگی، لحنهای معصومانه، کی بد است و کی مشکلی ندارد؟ چطور از شرشان خلاص شویم؟
هیچچیزی عوض نشده. دانشگاه میرم. برنامه میریزم. امروز حتی رفتم دیدن آلدو. اما کنار رودخانه که نشسته بودم دوست داشتم نمیبود و من کارخانگی ِکلاسیک را نمیداشتم. صدایش از دیروز در ذهنم است. به عکسش نگاه میکنم. چشمهایش گود افتادهاند. لبهایش سیاه شدهاند. چشمهایش بستهاست. من حس میکنم مرده. انگار که عکس مردهاش را برای من فرستادهاند. حالم بد میشود. با خودم برنامه میریزم که بهش زنگ بزنم. به حرفش گوش کنم. بهش حرفهای جان و کیوان را منتقل کنم. میخواهم پیشش باشم. میترسم کافی نباشم. هر وقت یادم میآید که گفت من به کسایی گفتم که ازشان توقع داشتم، استرس میگیرم. کاش میشد بزرگ شوم. بتواند رویم حساب کند. کاش میشد کافی باشم. نباید از دستم برود. میترسم. میترسم. نکند دیروز من تنها کسی بودم که بهش زنگ میزد؟ نکند هیچکسی حواسش بهش نباشد؟ غم یک ملت روی دوش اوست و غم او روی دوش من.
حتی نوشتن هم اذیتم میکند. نوشتن هم به اندازهی حرف زدن اذیتم میکند. نور اذیتم میکند. درس اذیتم میکند. صدا اذیتم میکند. حرف زدن و نوشتن خیلی اذیتم میکند.
*هشدار! این مطلب حاوی جزئیات آزادهنده است.*
زنگ میزنم. به خودم لعنت میفرستم که دیروز بهش زنگ نزدم. بهش گفته بودم شنبه زنگ میزنم. چرا زنگ نزدم؟ پیام میدهم. مینویسم "خواهش می کنم نکن. پلیز. هی ببین. همه چیز بهتر میشود. خواهش میکنم نکن." ولی جواب میدهد که "خداحافظ الهه". هق میزنم و فقط تند تند مینویسم "نه نه نه". مامان میگه "حتما مست است". عصبانی داد میزنم "آدم مست نمیمیرد؟ هنوز نرسیدهاند به خانهاش؟"دوباره زنگ میزنم. بعد از ده دقیقه گوشی را برداشت. قلبم جان تازهای گرفت. حداقل هنوز زنده است. صدایش ضعیف بود. شروع کرد به حرف زدن. صدایش ضعیف بود و پر از درد. گفت "حقم است. زندگی را خدا بهم داده و حالا من بهش پس میدهم. معاملهی من و خدای خودم است. تحمل ندارم. دیگر تحمل ندارم. من با همه خوب بودم. ، با پدر، با برادر. من با همه خوب بودم." میگم "هستی. تو با همه خوب هستی. دستت را بنداز به گلویت. استفراغ میکنی. حالت بهتر میشود. خواهش میکنم." انگار حرفم را نشنیده باشد. ادامه میده ولی صدایش با هر کلمهای که میگه ضعیفتر میشه. پر بغضتر میشه. بیحالتر میشه. میگه "این حکومت فاشیست ِمتعصب. ما قوم نداریم. ما رهبر نداریم. فقط آرزو داشتم ماستریام را تمام کنم. من مرد ِ بلندپروازی بودم. آرزوها داشتم. هر روز تا ۴ کار میکردم و تا ۸ سر صنف بودم. خانه میآمدم و برای خودم غذا میپختم. خودم لباسم را میشستم. تا نصف شب درس میخواندم." کمرم خم میشه. روی لباسهای کف اتاقم خم میشم. بیاراده هق میزنم. میگم "یادت است چقدر نمرههایت خوب شده بودند؟" میخواهم بگویم من به همه گفتم که چقدر سخت تلاش میکند. به همه گفتم که بهش افتخار میکنم. به همه گفتم که اولین کسی است در فامیل که ماستری میگیرد. ولی نمیتوانم بدون گریه دهن باز کنم. میگه "کاش نمرههایم را ببینند بعد از رفتنم. هر کدامشان میتوانستند کمکم کنند. اگر میخواستند میتوانستند." میگم "تو چرا به من نگفتی؟" میگه "من به کسایی گفتم که ازشان توقع داشتم." تصویر وصیتنامهاش در ذهنم است. از اتاقم میرم بیرون. مامان پایین پلهها ایستاده. ملتمس بهش نگاه میکنم. کاش بگوید که رسیدهاند به خانهاش. کاش کسی کاری کند. برمیگردم. میگم "ازشش را ندارند. به خدا ارزشش را ندارند. دستت را بنداز به گلویت. استفراغ کن." میگه "فقط دوست ندارم کسی پشت سرم حرف بزند. من اگر این کار را کردم فقط به خودم و خدای خودم ربط دارد" یاد مکالمهای که چند وقت پیش داشتیم میافتم. چرا نفهمیدم که آدمی که اینقدر ناراحت است ممکن است هر کاری بکند؟ بی مقدمه قطع میکند. مچاله میشوم. هق میزنم. بعد دوباره بلند میشوم و بهش زنگ میزنم. اسم قرصی که فرستاده بود را گوگل میکنم. به تنهایی هم کشندهاست اما با الکل حتی با مقدار کم هم کشنده است. از کجا بدانم که مست بود یا نه؟ مامان میگفت مست است. باز زنگ میزنم. بعد از بیست دقیقه بر میدارد. حرفهایش به کل نامفهوم است. نفسهایش به شدت کند شده. مردنش را میشنوم. فقط به حرفهایش گوش میکنم. اصلا نمیشود فهمید چی میگه. مرد ِبلندپرواز ِ من پشت تلفن دارد میمیرد. هر چند ثانیه یکبار همه جا ساکت میشود. حرفی نمیزند، و تا نفس بعدیای که بکشد من میمیرم و زنده میشم. وسط حرفش میگم "کم جذاب که نیستی! بعد از اینکه ماستریات را گرفتی برای دکترا به خارج اپلای کن. در دوران دکترا حتما کسی پیدا میشود که عاشقت شود. عروسی میکنید و از شر دولت فاشیست و متعصب خلاص میشوی. بعد ۴تا دختر به دنیا میارین. یادت است؟ گفته بودی اسم یکی از دخترهایت قرار است حمیرا باشد؟" نا مفهوم و کند حرف میزند. نمیفهمم. ولی تا وقتی حرف میزند یعنی زنده است. صدایش قطع میشود. مستاصل اسمش را صدا میزنم. صدای تق و توق بطری میآید. مست است. بیشتر میترسم. باز همه جا ساکت میشود. باز سه ثانیه بعد نفس میکشد. گوشی قطع میشود. میدوم پایین. هنوز خبری نیست. نرسیدهاند هنوز حتما. نیم ساعت بعد هنوز خبری نیست. روی تختم مچاله میشوم و هق میزنم. اگر خوب بود که فورا میگفتند خوب است. مرده. او مرده. همانجا پشت تلفن وقتی با من حرف میزد مرد. ولی ده دقیقه بعد کسی از شفاخانه زنگ میزند. معدهاش را شستشو دادهاند. حالش بهتر است. نمرده. اینبار نمرده. دفعهی بعد چی؟
1. گفتم "مسئول آیسکریمفروشی ریش داره. یک مرد ِمیان سال با ریش دراز." گفت "تو از مردهای میانسال با ریش ِبلند میترسی!" تعجب کردم از حرفش. راست میگفت. پنج ساله که بودم یکی به مرد ِ ریشدراز ِ پیر اشاره کرد و گفت خواهرم را همینها کشتند. اینطور چیزها از یاد آدم نمیروند. گفتم "تو از کجا میدانی؟" گفت "میدانم که بخاطر طالبان است". هر بار میخواهم بروم سر ِکار بخاطر دیدنش استرس میگیرم. نمیخواستم این کار را قبول کنم. پولی که میدهند خیلی کم است و ارزش کار را ندارد. ارزش کار کردن با ترس و استرس را که اصلا ندارد. به مرد ِ ریشدار گفتم "آقا من واقعا فکر نمیکنم بتوانم با این مقداری که شما برای کارمندها در نظر دارید کار کنم. متاسفم. اما گفتین برای این آخرهفته به کسی نیاز دارید. همین آخرهفته را اگر خواسته باشید فقط برای اینکه نمیخواهم در تنگنا باشید میآیم." مرد ِ ریشدار گفت که در زندگیش اخیرا اتفاق تراژدیای افتاده. میخواستم بگویم به من ربطی ندارد و کار نمیکنم; زور که نیست. گفت پدرم در پاکستان فوت شده. گفتم متاسفم. گفت "تاریخ ۷ میرم پاکستان و برای همین یک کارمند اضافه نیاز دارم که جای من باشد تا برگردم". پرسید که جایش میایستم یا نه. آها! اگر او نباشد، پولی که میدهد هنوز هم کم است ولی حداقل من در ترس نیستم. گفتم "فقط تا برگردی". گفت "فقط تا برگردم."
2. روز ِ بعد ِ شبی که تا صبح بیدار بودم رفتم دفترش. ازش سوال میپرسیدم و بهم میگفت چیکار کنم. همانجا در دفترش به دوتا بورسیه اپلای کردم! همیشه پروسهی اپلای کردن استرسزا است. حتی وقتی تمام اسناد مورد نیاز را داری. همین که فرم را پر کنی و کلید "Submit" را فشار بدهی خودش کلی استرس دارد. ولی برای او انگار اینطور نیست. گفت "اسناد را که داری. اپلود کن و سبمت کن." ده دقیقه بیشتر وقت نگرفت. بگذریم. وقتی داشتم میرفتم گفت "مراقب سلامتیت باش". بهش نگفته بودم شب بیدار بودم.
۳. گفت "دختر ۴ سالهام با من پریشب برای اولین بار بحث کرد! گفت فلان چیز اینطور نوشته میشود و من گفتم نه. بعد به من گفت 'بابا تو نمیفهمی! داری اشتباه میکنی. حرف من درسته'. من رفتم چک کردم. واقعا راست میگفت. من اشتباه میکردم. خیلی خوشحال شدم از اینکه روی حرفش میایسته و به خودش اعتماد داره. خانمم شوکه شده بود. اولا اینکه بچهی ۴ ساله اینطوری زبان داره. دوم اینکه من به بچه دارم میگم 'من به تو افتخار میکنم! تو به بابایی ثابت کردی که اشتباه میکنه'. بعد میدانی الی؟ یاد ِ تو افتادم! تو هم وقتی با من بحث میکنی خوشحال میشم." گفتم "من هیچوقت نمیگم 'تو اشتباه میکنی. حرف من درسته'. اینطوری رک نمیگم". گفت "چرا. میگی."
۴. به جک در مورد ریشش نظر میدم. میگم نباید از ته بتراشد. میگم طرحی که الان ریشش دارد خیلی قشنگ است ولی اگر زیاد دراز شود به سنش نمیخورد. برای همین باید هر چند روز یکبار کمی کوتاهش کند. بعد به دور و برم نگاه میکنم. من تنها دختر ِ این صنفم. برایم خیلی مهم نیست. ولی کاش اینطور نمیبود. دنیا به فزیکدانهای زن بیشتری نیاز دارد. میگم "اینقدر با شما پسرا گشتم که حالا دارم به تو در مورد ریش توصیه میدم. تمام دوستای من پسرا هستن و. کریستینا". کریستینا و من تنها دخترای گروه هستیم. ولی کریستینا دو رشتهی ریاضی و فزیک را میخواند. برای همین کمی از گروه فاصله گرفته. به هر حال، من تنها دختر ِ آزمایشگاه فزیک مدرنم.
۵. میگه "گاهی دلم میخواد دست محمدرضا را بگیرم و از اینجا برم"
۶. برایم اذیتکننده است. اینکه اینقدر قسمتهای مختلف مغز ارتباطشان با همدیگر قطع است اذیتم میکند. فرض کنید یک رگی در مغز شما پاره میشود. خونریزی مغزی پیدا میکنید. مغز شما میداند که بهش فشار وارد شده. نمیتواند کارش را درست انجام بدهد چون دارد فشرده میشود. میداند که خونریزی است. اما آیا به شما خبر میدهد که دلیل اینکه نمیتواند کارش را انجام بدهد چی است؟ نه. شما باید بروید پول خرج کنید و بعد از آزمایش و عکس معلوم میشود که چه خبر است. این اذیتم میکند. همین پدیدهی نفاق و اتفاق توآمان. شما اگر بدانید حتما حتما حتما باید هر چه زودتر این کوکائین لعنتی را ترک کنید چون دارد تمام اعضای بدنتان را خراب میکند، آیا باعث میشود دلتان دیگر کوکائین نخواهد؟ آیا باعث میشود کوکائین را ترک کنید؟ نه. از اینکه نمیتوانم خودم را مجبور به کاری که میخواهم بکنم بدم میآید. بعد از خودم میپرسم مردم چطور توقع دارند والدین روی فرزندشان کنترل داشته باشد؟ وقتی من نمیتوانم به خودم بقبولانم که خودکشی با کار راهش نیست. وقتی دنیا پر شده از کتابهای خودتان را بهتر بشناسید! برو به جهنم بابا! شناختی که با دوتا تست به دست بیاید بدتر از نشناختن است.
۷. گفت "بهش بگو از این به بعد شبها سر ِ دسترخوان باشد". من از فردای همان شب دیگر سر هیچ سفرهای نبودم. پنج روز هفته را کار میکنم و خانه که میرسم همه خوابند. امشب برای خودم غذا درست میکردم در آشپزخانه. دم در ایستاده بود. بچهی خواب ِ شش ساله روی شانهاش. بهش گفتند چرا نمیرود بالا با بچهای روی شانهاش. گفت "دم در آشپزخانه هستم. میخواهم الهه را ببینم". من حتی طرفش نگاه هم نکردم. دلش برای دیدنم تنگ میشود. انگار واقعا دوستم دارد.
۸. غیر از آدم ِ شماره ۷، دومین مرد ِ مهم زندگیم یکی از برادرهای مامانم است. هر وقت با مرد ِ شماره ۷ (که همان بابا است) قهر باشم او هوایم را دارد. یادم است همان روزهایی که مریض بود یکروز بهش زنگ زدم و گفت "سلاااام چطوری؟" و من گفتم "خوب نیستم. امروز یک ارائه دارم. فردا امتحان. این ارائه خیلی استرسزا بوده. هیچکدام از اعضای تیم کار نکردند. میترسم آماده نباشند و بخاطر اونا ارائهی من خراب شود. چیکار کنم؟ ۲ ساعت بعد ارائه دارم. فردا امتحان دارم. آخر هفته ارزیابی دارم. امشب باید مصطفی را به کنسرتش برسانم. همیشه من برای امتحان در دانشگاه با بچهها درس میخواندم. حالا که مامان نیست باید بروم خانه که بچهها را از مکتب بیارم. چطوری درس بخوانم؟ اینقدر استرس دارم که احساس میکنم مریض شدهام. ارائه را چیکار کنم؟" و او همانجا پشت تلفن برایم برنامه ریخت. آرامم کرد. این روزها با او هم قهرم. زندگیم بی مرد شده.
۹. گفت "are you shying from a challange?" گفتم "sir, i do rocket science. i'm not scared of challanges"
10. همیشه خیال میکردم آهنگ شادی است. فکر میکردم میگه "شام شد لیلا! قریه (دِهکده) خبر شد لیلا! امروز قرار داریم". که یعنی لیلا یادت رفت سر قرار بیایی؟ ولی اشتباه میکردم. آهنگ میگه:
مازدیګر شو لیلو شام شد لیلا
کلی خبر شو لیلو قریه خبر شد لیلا
نن دې واده دې امروز عروسی است
ستا په طمعه زړه مې قلبم در انتظار تو
خاورې په سر شو لیلو خاک به سر شد لیلا
نن دې واده دې امروز عروسی است
بعدترش میگه:
چې ستا ډولئ یې په ما راوړه تخت عروسیت را که آوردند
لکه یتیم د دیوال خواته ودریدمه مثل یتیمها از گوشهی دیوار نگاه کردم
مازدیګر شو لیلو شام شد لیلا
کلی خبر شو لیلو قریه خبر شد لیلا
اینقدر از اینکه معنی این آهنگ را اشتباه فکر کرده بودم عصبانیام که نگو. باید بیشتر روی پشتو کار کنم. روز و شب مثل مرثیه به این آهنگ گوش میکنم و زیر لب میخوانم.
عاشق اینم که در آخر اسم برای نشان دادن مهر "و" اضافه کنند. مثلا فاطو (فاطمه) یا سُتو (ستایش). حیف که برای الهه نمیشه این کار را کرد :)
۱۱. کفش راحتیم به طور قابل پیشبینی نشدهای انگشت پایم را اذیت میکرد. میخواستم به زور خودم را تا مقصد برسانم. اما یادم آمد که گفته بود هر روز چند دقیقه پا راه برو. حس خوبی دارد.
میخواهم بنویسم. میخواهم بگویم نذر کردهام. میخواهم بگویم خوابت را دیدهام. میخواهم بگویم از مردهای میانسال با ریش دراز میترسم. میخواهم بگویم وقت خداحافظی بهم میگه مواظب سلامتیت باش». میخوام بگم بیخوابی باعث ترس میشه. میخوام بگم هیچ کنترلی روی خودم ندارم. میخواهم بگویم انگار از دور دارم خودم را نگاه میکنم. میخواهم بگویم cosmology به فارسی میشه "کیهانشناسی"! میخوام بگم که . ولی از دیروز صبح تا حالا بیدارم. دیشب تا صبح داشتم به پروگرامهای پژوهش ِتابستان اپلای میکردم. خدا را چه دیدی، شاید این تابستان کًرنِل یا هاروارد رفتیم. ولی خیلی رقابت شدید است. هاروارد و کرنل نمیرویم. شاید بعد از اینهمه زحمت آخرش هیچ جایی نرویم. میخواهم بگویم انگار خودم را از دور تماشا میکنم. میخواهم بگویم وااای. وای اما ۴۰ ساعت بیداری نمیگذارد.
دارم سعی میکنم یاد بگیرم که موهایم را ببافم. نه بافت فرانسوی یا دویچ، فقط بافت ساده. روزانه ساعتها چسپیده به شومینه نشستهام و کار میکنم. وسط کار وقتی در حال خواندن چیزی هستم و دستهایم بیکارند سعی میکنم ببافم. هنوز موفق نشدهام. تصمیم گرفتهام هیچوقت تا زمانی که گرسنه نشدهام فقط بخاطر اینکه خانواده غذا میخورند غذا نخورم. سر سفره کنارشان هستم و بعدا هر وقت گرسنه شدم غذا میخورم. خوردن غذا وقتی گرسنه کنار شومینه نشستهام از لذتهای بزرگ این روزها است. دارم سعی میکنم رقصیدن یاد بگیرم. در رقصیدن هم به اندازهی بافتن افتضاحم. وسط دعواها وقتی یکباره شروع به رقصیدن میکنم همه عصبانیتشان را فراموش میکنند و به رقص افتضاح من میخندند. کتاب پنجم هریپاتر نصف شده. کم مانده هریپاتر هم تمام شود. بعدش میخواهم به درخواست رئیسم آرتیمس را بخوانم. استرس خفیفی پشت ذهنم بخاطر کارهایی که باید انجام بدهم است، اما خوبم. نمیگذارم عصبانیتهایم بخاطر کار مامان را از من دلگیر کند. در مورد بابا همان سگی که بودم هستم. خودش میآید و مرا میبوسد. ازم میپرسد متوجه شدم که ریشش عوض شده یا نه. هر بار بیرون میروم و برمیگردم سی میدود و بغلم میکند. پریروز از بچهها دلگیر بود. آمد بغلم کرد و چند دقیقه گریه میکرد و حرف میزد. حرفهایش وسط گریه فهمیده نمیشد. نفهمیدم چی گفت. دیروز به کایل ِشماره دو پیام دادم. مثل همیشه مشکل Python داشتم و ازش میخواستم کمکم کند. گفت برای دکترا اپلای کرده. به من چندتا توصیه کرد. شاید برای دکترا بیاید دانشگاه ِمن. اینجا بیاید حتما هر روز میبینمش. ما آدمهای نجوم همه همیشه در یک ساختمانیم. امسال تمام صنفهایم در همان ساختمان است. دانشگاه روز سهشنبه شروع میشود. من آمادهام.
خلاصهی تمام حرفهایی که زدم این است که من خوبم. این برای من چیز کمی نیست. یادم است وقتی دانشگاهم عوض میشد، دو سال پیش، به برایان میگفتم من این تغییر را تاب نمیاورم. تازه دارد حالم بهتر میشود. تاب نیاوردم. هر روز با نفرت بیدار میشدم و با نفرت میخوابیدم. اما حالا خوبم. دیشب متوجه شدم که اوضاع اینطور نمیماند. حالم باز بد میشود. باز غرق میشوم در تاریکیهای دنیا. دور و برم پر از مرگ میشود. باز همه چیز به نظرم تاریک میشود و وقتی کیوان حرف از دوگانگی میزند من از عمق تاریکیام به او نگاه میکنم و او میفهمد که نمیفهمم. بغلم میکند و میگوید همه چیز همیشه در حال بهتر شدن است و من باز باور نمیکنم. من میدانم که باز ساعتها به دختری فکر میکنم که معشوقش در افنجار کشته شد. ساعتهای بیشتر به مادربزرگی که بعد از پسر و عروسش، دوتا نواسهی نوجوانش هم در انفجار کشته شدن. مادربزرگ پیر میگفت شبها از خواب بیدار میشود و میخواهد پتو بکشد روی نواسههایش. اما میبیند که جایشان خالی است. یادش میآید که مردهاند. میشیند و تا صبح گریه میکند. غرق میشوم در این خاطرات، در این داستانها. هر روز آرزوی مرگ میکنم. از اینکه کاری از دستم بر نمی آید احساس بیاهمیتی میکنم. اما خوبم.
این روزها خوبم. (حداقل الان) به این نتیجه رسیدهام که امید در خوبیهای کوچک است. تصمیم گرفتهام سعی کنم تا آدم مهربانتری باشم. یادم نرفته که از انتقاد ِممتد کار به جایی نمیرسد. یادم نرفته که به خودم تکیه کنم. یادم نرفته که بدیها هستند. از خانه بیرون نمیروم وقتی مامان داستان بچگیهایش را تعرف میکند. دنیای من هنوز همان مکان تاریکی که بود است. اما یاد گرفتهام که در این تاریکی برقصم، ببافم، بخندم. منتظرم کارم اینجا تمام شود و برگردم تا دنیا را تا حدی که در توانم هست جای زیباتری بکنم. نمیدانم این اوضاع چقدر دوام میکند. اما میدانم که امروز خیلیها به یاد تاریکیها تصمیم گرفتند تا همیشه بخوابند و بیدار نشوند. میدانم که امروز خیلیها غرق ناتوانی، اشک و غصهاند. میدانم چون من هم جزئی از همان آدمها بودهام. اما از خودم ممنونم که امروز یکی از آن آدمها نیستم. از خودم متشکرم.
روی تختم افتاده بودم و فقط گوش میدادم. جملهای که آن روزها در ذهنم مدام چرخ میزد این بود: زمانه زمانهای بود که ساعتهای مُچی در کف استخرها غرق میشدند.» یعنی اینکه آدمها اینقدر آسوده خاطر بودند که مهم نبود ساعت چند است. کاری پشت دلشان نبود. میرفتند شنا، هر وقت گرسنه میشدند غذا میخوردند، هر وقت خوابآلود بودند میخوابیدند. زندگی بیساعت خوشایندترین نوع زندگیست. % تصمیم گرفتهام بایستم. نه اینکه کلیشهای باشم، ولی واقعا، به کجا چنین شتابان؟ هنوز کلی کار نکرده دارم اینجا. چرا باید بروم؟ چرا باید قبل از تمام شدن کارم بروم؟ به کجا بروم؟ تصمیم گرفتهام در ۲۱ سالگی از دانشگاه فارغ شوم. این تصمیم درستی است که طبق برنامههایی که داشتم نیست. تصمیم درستیست که خوشحالم میکند و کمی عصبانیام. % زندگی بیساعت. نور آفتاب کج و با زوایهی مقعر؟ نه مقعر و محدب برای لنز بود. متساوی الاضلاع؟ نه. این برای ضلع بود. obtuse. steep. زاویهی حاد؟ حاد. زاویهی حاد کمتر از ۹۰ درجه نیست؟ است؟ نیست؟% زندگی بیساعت. نور آفتاب با زاویهای حاد روی تختم میتابید. لعنتی. % زندگی بیساعت. آفتاب نزدیک به افق بود و نورش روی تختم میتابید. در رصدخانهها پنجرهها همیشه پردهی تاریک و ضخیمی دارد که نمیگذارد یک قطره نور افتاب به داخل اتاق بیاید. پردهها که بسته باشند نمیشود فهمید چه زمانی از روز است. در شب، نمیشود فهمید چشمهایت بستهاند یا باز. تو اتاقت را تاریک دوست داشتی. در دو سال اقامتت در آن اتاق هیچوقت پنجرهی اتاقت را باز نکرده بودی. تا من آمدم. عاشق اتاقهای رصدخانه میشدی اگر بودی. ٪ تصمیم گرفتهام بایستم. تصمیم گرفتهام ندوم. تصمیم گرفتهام ۵ سال برای لیسانس بخوانم. یک لیست ساختهام از کارهایی که با این یکسال وقت اضافی باید انجام بدم. من وقتی فارغ شدم چقدر قرار است درآمد داشته باشم؟ حتما آنقدری است که برای من کافی باشد. مگر من قرار است چقدر خرج داشته باشم؟ کرایهی آپارتمان، آب و برق، غذا، موتر، لباس. نصف درآمدی که بابا دارد را داشته باشم برایم بیشتر از کافی است. واقعا شاید پول نباید فکتور. لعنتی. ٪ (factor. معیار؟ معیار!) ٪ واقعا پول نباید معیاری برای انتخاب رشته باشد. میخواهم این را برایت بگویم. میخواهم بگویم روزی که در گوشهی صنف نشسته بودی و من رو به تو، برعکس روی چوکی نشسته بودم و به پیانو نواختنت نگاه میکردم، خیلی شوکه شدم وقتی یکدفعهای Turkish march را نواختی. میخواهم بگویم خیلی دوست دارم وقتی بهت کمک میکنم آهنگ بنویسی، خیلی. میخواهم بگویم خیلی آهنگهایت جالب میشوند وقتی وسط کلمات تماما رمانتیک حرفی از روز و شب مریخ میآید. میخواهم بگویم شعری که نوشتی را خیلی دوست داشتم. خیلی مزه داد که مثال شجاعت در شعرت "حیات در مرز کهکشانها" بود. مردم میدانند دوست منی. میخواهم به کایل بگویم بهت زنگ بزند و بگوید تو در مهندسی میمیری احمق! موسیقی بخوان. به جهنم که کار گیرت نیامد. آنقدری گیرت میاید که خرج آپارتمان، آب و برق، غذا موتر، لبا.٪ یادم میاید که من و تو فرق میکنیم. یادم میآید که تو تمام پولی که من برای کرایهی اپارتمان حساب میکنم را میتوانی بدهی که یک جفت کفش بخری. یک جفت کفش زشتی که بهشان نگاه میکنی و میگی کاش میشد با این کفشا ازدواج کرد». ٪ بهش میگم شرمندهی تو و او هستم که اینقدر روی مقالهام زحمت میکشید» میگه we are your cheerleaders». از این حرفش لذت میبرم. یادت است؟ گفتی وقتی با یعقوب رفته بودی بیرون یک پیرمرد در گوش یعقوب گفته بود امشب بازیگر اصلی شما هستین. ما فقط تماشاچی هستیم.» و تو، تو. تو لبریز از عشق با این جمله پرواز کرده بودی. یعقوب هم که رفت. ٪ بهش زنگ میزنم. مثل همیشه با بغض حرف میزند. کلافه میشوم از اینقدر غصهای که دارد. میگه منتظر بودم زنگ بزنی. زنگ نزدی. قریب مرده بودم. خون سرفه میکردم. کنج خانه افتاده بودم و میگفتم کاش الهه زنگ بزند. رفتم داکتر. نمیفهمیدند بخاطر چی است. گفتند توبرکلوز نیست. قبرغهام چرک کرده یا همچین چیزی.» وحشت میکنم. میگم دواهایت را منظم بخور. یادت نرود. اگر درست نخوری شاید تاثیر نکند و خدای نکرده خوب نشوی.» میگه خوردم. خلاص شدن. دو نسخه دوا گرفتم و هردویش خلاص شدن. خوب شدم.» میخواهم تف بیاندازم به صورت خودم برای اینکه اینقدر از حال و روزش بیخبرم. ٪ من آدم reserved, private. reserved. خوددار؟ نه. شخصی. رازدار. نه نه نه. reserved, private. لعنتی به من کتاب فارسی بفرستید. اووووف. ٪ من دوست ندارم در مورد زندگی شخصیام با مردم حرف بزنم. اما وقتی صدای پر بغضش در گوشم زنگ میزند دوست دارم به رفقایی که فکر میکنند همه چیز در مورد من میدانند بگویم
oh you have no idea. %
و در آخر، بلی، I rave in my restlessness.
"I, His ordained minister, almost rave in my restlessness"
این جمله از کتاب Jane Eyre آتش به جانم انداخته. قشنگترین قسمت خواندن کتاب دیدن جملههاییست که در هیچ کلکسیون quote او کتاب پیدا نمیکنی ولی آتش به جانت میزنند. حالم دگرگون شده از خواندن این جمله. I rave in my restlessness! ای خدا!
I rave in my restlessness.
i. rave. in my. restlesssness.
I. RAVE. IN. MY. RESTLESSNESS.
یا خدا. یا خدا. میخوام این جمله را بارها و بارها جیغ بزنم. میخواهم بداند. بدانند. بدانند. بدانند. که i RAVE in my restlessness. دلیلی برای بیقرار» بودن وجود ندارد. نیازی برای انجام دادن کاری» است که شبها نمیگذارد بخوابی و روزها نمیگذارد بنشینی. "چه کاری؟" you might ask، باید بگویم که نمیدانم. نمیدانم. نمیدانم. هر کاری؟ نه! هیچ کاری؟ نه! چه کاری؟ نمیدانم. نمیدانم. نمیدا. اما تو میدانی. تو همیشه میدانی. فقط میترسی. فقط جرأتش را نداری. تو همیشه میدانی و همیشه انکار میکنی. همیشه میدانی و همیشه از خودت میپرسی "چه کاری؟" و میدانی. تمام مدت میدانی. فقط میترسی. برای همین است. برای همین.
ادامه مطلب
خیلی اذیتم کرده. برای همین این روزها ناراحتیش برایم مهم نیست. این فقط نشانهی حماقت خودم است، اما حماقت که ارادی نیست. دیشب بعد از اینکه باز حرف بیربطی زد بهش گفتم اینقدر ازت بدم میایه. که خیلی زیاد. ازت خیلی زیاد متنفرم.» و آمدم لباس بپوشم که با هم برویم دیدن دوستش. مهم نبود اگر که ناراحت شده. از بس ناراحتم کرده وقتی ناراحتش میکنم فقط حس میکنم دارم بهش نشان میدهم من چه حسی از حرفهایش میگیرم و این عین عدالت است. وقتی لباس پوشیدم از خودم پرسیدم اگر بمیرد، اگر همین الان بمیرد، برایم مهم است؟» و نمیدانستم. نمیدانستم. این یعنی اینکه احتمال اینکه مهم نباشد را میدادم. اما او دوستم دارد. خیلی دوستم دارد. قبل از رفتنم به آریزونا دعوا کرده بودیم. اما از قرار شنیداری وقتی او شب به خانه میآید و من نیستم انگار که چیزی را گم کرده باشد، تمام شب دلش برایم تنگ است. برای همین به مامان گفته از مبایلت با الهه کمی چت کنم؟ دلم برایش تنگ شده اما به پیام من جواب نمیده» و خب من از مامان پیام گرفتم که الهه چطوری؟» و نیم ساعت با مامان حرف زدم غافل از اینکه اینطرف مبایل در دست بابای دلتنگم بوده.
ادامه مطلب
وارد رستورانت شدیم. به محض اینکه فضای تاریک رستورانت را دیدیم گفت "لعنتی اینجا گران است!" گارسون آمد که ما را سر میز راهنمایی کند. به گارسون گفتم "ببخشید شما گوشت حلال دارین؟" گفت "چی؟" کایل گفت "حلال! گوشت حلال!" گارسون باز نفهمید. گفتم "مثل کوشر. کوشر دارین؟" گفت "فکر نکنم". گفتم "ببخشید. من یهودیام. گوشت غیر کوشر نمیخورم." گارسون کلی معذرت خواست و ما آمدیم بیرون. کایل گفت بهانهی خوبی بود. حواسش نبود ولی من از خنده غش کردم. تحت فشار به گارسون گفته بودم یهودیام به جای مسلمان.
ادامه مطلب
۱. نمیشود آدم چیزی را شدیدا دوست داشته باشد و ازش متنفر نباشد. دوستداشتن یعنی در قید بودن. یعنی حال تو وابستهی حال کس دیگری باشد و این یعنی در بند بودن. انسان از بند و قید متنفر است. به همین سادگی.
۲.اخیرا متوجه شده بودم که تلوزیون زیاد میبیند. دیشب بهش گفتم بابت هر صفحه کتابی که بخواند بهش ۱ نیکل (۵ سٍنت) میدهم. با خودم گفتم حتی اگر ۲۰ صفحه کتاب در یک روز بخواند تازه میشود ۱ دالر. ولی از دیشب تا حالا ۶۲ صفحه کتاب خوانده! برای خودش کیف پول پیدا کرده و برای پولهایش برنامه میریزد. دیشب میگفت " میشه با پولی که از تو میگیرم بیشتر کتاب بخرم. بعد بیشتر بخوانم و بیشتر از تو پول بگیرم." انگار برنامه دارد تمام کتابهایی که دارد را همین روزها تمام کند. به هر حال، منم همین را میخواستم. اگر از ۶ سالگی به کتابخواندن، برنامهریختن برای پول و حساب و کتاب عادت کند ارزشش را را دارد.
۳. دانشگاه سنتاکروز کالیفرنیا گفتهاند میخواهند این تابستان استخدامم کنند :)) که برای ۱۰ هفته برم کالیفرنیا و زیر نظر یکی از فزیکدانهای دانشگاهشان تحقیق کنم. نه تنها بابت کارم پول میگیرم، بلکه خرج سفرم به کالیفرنیا را میپردازند و مدتی که آنجا هستم برایم اتاق رایگان میگیرند. میدانی قسمت بهترش کجاست؟ اینکه من باید جواب بدهم که "خیلی از لطف شما ممنونم ولی اجازه بدهید چند هفته برای جواب قطعی در مورد قبول کردن یا رد کردن این فرصت وقت داشته باشم. " چون به خیلی جاهای دیگر هم برای پروژههای تابستانی درخواست فرستادهام و اگر جای بهتری از دانشگاه سنتاکروز قبول شده بودم ترجیح میدهم آنجا بروم. یکی از جاهایی که درخواست فرستاده بودم آمستردام است. کاش بشود بروم امستردام. ولی همین که بدانم حداقل تابستان اینجا نمیمانم و اگر جای دیگری نشد میروم کالیفرنیا عالی است. عالی!
۴. اعداد. اعداد. اعداد خیلی جادویی هستند. اینکه من گفتم سیتا از دیشب تا حالا ۶۲ صفحه کتاب خوانده را شما درک میکنید. من درک میکنم. رفقای آفریقایی و آمریکاییام هم درک میکنند. چطور شد که یک پدیده تا این حد جهانی شد؟ چرا ما همه میدانیم که ۳۸ از ۱۲ بزرگتر است؟ چطور؟
۵. پریروز دندانش عمل شد. شب که آمدم خانه خواب بود. پیدی گفت "من بهش پیام دادم. گفتم good luck with the surgery و قلبک فرستادم" گفتم "حالا به نظر ما خیلی مهم نیست. یک پیام بوده. ولی او با همین یک پیامت خدا میداند چقدر خوشحال شده. از بس احساساتیست." بعد در مورد احساساتی بودنش حرف زدیم. یادم است یکبار فیلم میدیدیم و در اواسط فیلم پدری دخترش را از دست داد. بعد از صحنهی مرگ دختر اینقدر حالش بد شد که مجبور شد برود بیرون اشکهایش را پاک کند. به من خیلی وابسته است. پیدی گفت "همین چند وقت پیش با تو دعوا کرده بود. پشت همین میز نشسته بود. چندبار گفت 'نباید با الهه دعوا میکردم' بعد دیدیم دارد گریه میکند." من واقعا فکر نمیکنم هیچکسی در این دنیا بتواند مرا بیشتر از بابا دوست داشته باشد.
۶.
میشه در باغ دو چشمایت بشینم
میشه در چشم تو خورشیده ببینم
میشه از زلف عروسانهی تو دانه دانه گل بارانه بچینم
میشه یک روز که این پنجره را سوی خورشید رخت وا بکنم
میشه یک روز در آیینهی نور تو ره من خوب تماشا بکنم
میشه گلهای زمستان زده را نفس گرم کسی وا بکند
میشه ابرا همه باران بگیرن چشمه ها را همه دریا بکنن
از اینجا دانلود کنید.
۷. کاش زنها یاد بگیرند که خودشان زندگیشان را جمع کنند. کاش زنها از مردها توقع پول نداشته باشند. کاش آرزوی دخترها مردهای پولدار نباشد.
من ده سال است که از یک چیز میترسم. ده سال است که به من میگن در لحظه زندگی کن» و ده سال است که موفق نشدهام. من هیچوقت با آدمهای خوب زندگیم بیشتر از چندسال هممسیر نبودم. از جمعه تا حالا با خودم فکر میکنم که چقدر خوب میشد اگر من در زندگی ایستون، جک، اندرو، کایل، کریستینا، جرمی و جو میماندم. چقدر خوب میشد. میدانم که دلم ممکن است برایشان تنگ نشود. میدانم که دلشان ممکن است برایم تنگ شود. میدانم که شدهام چسپ این گروه و تمام دورهمیها معلوم نیست چرا، ولی فقط با هماهنگی من اتفاق میافتند. میدانم که ده سال بعد وقتی به روزهای دانشگاه نگاه کنم همین آدمها به ذهنم میآیند. میدانم که آدم عادت میکند. ولی آیندهی تک تک این بچههای مثبت که شبها به جای رقص و مواد کشیدن دور هم شیرینی پختیم دیدن دارد. من میدانم که آخر همه چیز خوب میشود. میدانم که اگر خواسته باشم میتوانم با همه در تماس باشم. ته دلم میدانم که احتمالا وقتی فارغ شویم برای منم مهم نیست که کی کدام گوری است. اما این روزها صدای گریهی مردی از پشت تلفن هر روز خفهام میکند. صدای مرد خستهای که با ناله میگه خون را که با خون نمیشویند» خفهام میکند. صدای پر دردی که پشت تلفن به من قول میدهد حالش خوب شود، مراقب خودش باشد و موفق شود ولی باز صدای گریهاش بند نمیگیرد. مرد ۳۳ سالهای که برایم آرام آهنگ میخواند و اشک میریزد. مرد ۳۳ سالهای که با گریه میگه من پیش از اینکه به دنیا بیایم اینجا جنگ بود. به دنیا آمدم و اینجا جنگ بود. ۳۳ ساله شدهام و اینجا جنگ است.» آدم نمیتواند این صدا را بشنود و دلش از زمین و زمان بهانه نگیرد. از جدایی از رفقا بگیر تا دلتنگی برای حدیث! حدیثی که هنوز زاده نشده.
برای اولینبار دارم شک میکنم که نکند واقعا آدمها قرار نیست عوض شوند؟
من با تو تا آخر خط رفتهام. به یادت آنقدر بوکس زدهام که دستهایم خونی شدهاند. به یادت آنقدر نوشتهام که به نفس نفس افتادهام. برایت صدایم را ثبت کردهام و هیچوقت نشنیدهای. خودم را در اتاق حبس کردهام و عکست را بغل کردهام و حتی ذرهای به تو نزدیکتر نشدهام. عکس تو را بغل کردهام. برایت بعد از نمازم دعا کردهام. بعد از سالها عکست را دیدهام و نفسم رفته. یادت به یادم آمده و غذا در گلویم گیر کرده. مدتها خوابت را دیدم و هربار تو در خوابم آمده بودی که بروی و من دوباره از سر، بوکس بزنم، داد بزنم، دعا کنم و ذرهای به تو نزدیکتر نشوم. با تو تا ته خط رفتهام. چهار پنج سال بعد از نبودنت به این نتیجه رسیدم که بعضی دردها خوب نمیشوند. بعضی داغها از دل نمیروند. هر چند در نظرم هنوز زیبا بودی. نظرم را اصلاح کردم. بعضی دردها خوب نمیشوند اما ارزش کشیدن را دارند. بعضی داغها از دل نمیروند ولی بخشی مهمی از ما هستند. تو بخش مهمی از منی. تو بخشی از منی. تو آزادهترین بخش ِمنی.
همه چیز همیشه در حال عوض شدن است. این برایم قابل هضم نیست که ادم گاهی نمیداند دارد بزرگ میشود یا دارد میمیرد. نمیفهمم که بخشی از من که دوست داشت یا تو را به من برگرداند یا من را به تو برساند گم شده و من باید پیدایش کنم که فردا روز نیاید با قدرت ده برابر مرا از پا در بیاورد، یا فقط مرده، حل شده و قبول کرده که تو مُردی و من زندهام. اینکه تو نیستی و من هستم حقیقت تازه کشف شدهای نیست، اما قبول کردنش چیزی فراتر از توان الههی کوچک میخواست. دیگر فکر نمیکنم که باید تو را برگردانم. نمیشود تو را برگردانم. نمیشود. میدانم. نوشتنش هنوز قلبم را سنگین میکند، اما تو برنمیگردی. من اینجا میمانم. هربار اتفاق خوبی برایم بیفتد میایم و از تو مینویسم چون میدانم که اگر میبودی. اگر میبودی. چون میدانم که اگر میبودی برایم خوشحال میشدی. برای کس دیگری خوشحال شدن کار عجیبی است. میدانم که فکر میکنی برای من عادت است، اما نباید بازی بخوری. برای من هم ذاتی نیست از موفقیت بقیه خوشحال شوم. میدانم که میدانی این خاصیتم را از مامان گرفتهام. ولی من هم باید به خودم یادآوری کنم اتفاق خوب برای هر کسی که بیافتد مایهی خوشحالیست. دلیلش را نپرس. نمیتوانم تحلیل کنم. خیلی وقت است نمیتوانم تحلیل کنم. آن بخش از من مُرده. بزرگ شده. گم شده. نمیدانم. ولی میدانم که آدم دلش برای کسانی که از موفقیتش خوشحال میشود تنگ میشود. مثل دل من برای تو.
من که قدرت تحلیلم را از دست دادهام. اما امروز تا جایی که میتوانستم به خودم اطمینان دادم که تغییر کردن خیر است. نمیتوانم بگویم خیر است که نیستی. اما خیر است که من نمیخواهم پیشت بیایم. خیر است که من از کسی که نمیتوانست شبها بخوابد تغییر کردهام به کسی که یک شب به سرش میزند که شروع کند به دویدن! نه دویدنهای سادهی دور دریاچه. دل ِ من خواسته ماراتن بدوم. از همین آخر هفته تمرین را شروع میکنم. تقریبا ۷ ماه طول میکشد برای دویدن ماراتن آماده شوم. چه میدانم، اگر موفق شدم احتمالا باز میایم و از تو مینویسم و خبر میدهم. نمیشنوی که. نمیخوانی که. بیهوده است. اما موضوع این است که شدهام کوه انگیزه. از ته دل میخواهم بهتر باشم. خودم را به هر دری میزنم که بهتر باشم. دو روز است که در طول درس اصلا به مبایلم دست نمیزنم. درس را بهتر متوجه میشوم. دلم میخواهد نخوابم. از کار که میآیم خستهام و انگار نمیتوانم مقاومت کنم، اما کاش میشد که نخوابم. از فردا در کولهپشتی سنگینم کتاب غیر درسی میگذارم که اگر حال درس خواندن نداشتم کتاب بخوانم. بابا از لسآنجلس برایم کتاب فارسی آورده. میخواهم کتاب Cosmology را بخوانم. میدانستی Cosmology به فارسی میشود کیهانشناسی؟
امروز با آمستردام مصاحبهی تلفنی داشتم. خیلی خونسرد و با اعتمادبهنفس بودم. خندان و مثبت بودم. راحت بودم. از همه چیز راضی بودم. شاید قبولم کنند. کاش قبولم کنند. نکردند هم خیر است. من آدم بزرگی میشوم و پشیمان میشوند. میدانی که این حرفها را به هیچکسی نمیزنم. ولی مطمئن باش من فزیکدان فوقالعادهای میشوم. بعد هر کسی که هر وقتی دست رد به سینهام زده از کارشان پشیمان میشود. تو به کس نگو. به کسی نگویی که میخواهم در ماراتن سال بعد شرکت کنم. هیچکس خبر ندارد. به کسی نگو مصاحبهام با آمستردام خوب بوده. به کسی نگو من فزیکدان فوقالعادهای میشوم.
دردناکترین حقیقت دنیاست اینکه برنمیگردی.
منطق بهت میگه اتفاقات خوبی در راه است و مغزت در مورد واکنشی که باید در مواجهه با این اتفاق خوب به نمایش بگذارد فکر میکند.
_
امروز صبح چند دقیقه تا ۹ وقت داشتم. رفتم برای خودم ۲ تا تاکو گرفتم. مدتها میشود غذای درست نخوردهام. در دو هفته ۳ کیلو کم کردهام. رفتم روبروی ساختمان نشستم. هوا سرد بود. یکی از بهترین جاکتهایم که رنگ دانشگاهم هم است را پوشیده بودم. کلاه روی سرم بود و موهایم سیاه و روی شانههایم افتاده بودند. ساعت از ۹ گذشته بود. زنگ زدم. جواب نداد. به جانتان زنگ زدم. جواب داد. گفتم "داکتر مکدوال؟" گفت "بلی." خودم را معرفی کردم و دفعتا شناخت. گفت "اها!! برای پروگرام ما اپلکیشن فرستاده بودی! هنوز هم علاقهمند پروگرام ما هستی؟" با خندهای که به سختی مهار میشد گفتم "بلی!" گفت "با افتخار و خوشحالی بابت قبول شدن در پروگرام تحقیق تابستانی هاروارد بهت تبریک میگم." و من بلند خندیدم. اینقدر طولانی و پر انرژی که جانتان با خنده صبر کرد تا آرام شوم. در مورد شرایط زندگی در هاروارد گفت. ازش پرسیدم "تا کی وقت دارم که جوابم را در مورد قبولی یا رد پیشنهادتان بدهم؟" گفت " تا ظهر جمعهی هفتهی بعد وقت داری که از طریق ایمیل یا تماس تلفنی به ما جواب بفرستی. من درک میکنم. مطمئنم از خیلی جاهای دیگه هم پیشنهاد گرفتی. اگر سوالی داشتی به من خبر بده. اگر خواستی در مورد خوبیها و بدیهای شرایطی که ما داریم حرف بزنی حتما به من ایمیل کن. شاید بتوانیم به نتیجهای که برایت قابل قبول باشد برسیم. ولی فقط بگم که پروگرام ما بهترین است!" و من خندیدم. باز خندیدم. از اعتماد به نفسی که داشت خندیدم.
شب قبل حالت مشابهی داشتم. برایم از دنمارک ایمیل آمده بود. گفته بود میدانم جایی که تو هستی اول مارچ نیست، اما در دنمارک صبح ِاولِ مارچ است و ما نمیتوانستیم برای دادن این خبر خوش به تو بیشتر از این صبر کنیم :)
-
روز خوبی داشتم. اما انکار نمیکنم که از سر صبح یادم بود که عاشق هاروارد بودی. انکار نمیکنم که دلم میخواهد میدانستی و با من جیغ میزدی و بغلم میکردی.
من با تو تا آخر خط رفتهام. به یادت آنقدر بوکس زدهام که دستهایم خونی شدهاند. به یادت آنقدر نوشتهام که به نفس نفس افتادهام. برایت صدایم را ثبت کردهام و هیچوقت نشنیدهای. خودم را در اتاق حبس کردهام و عکست را بغل کردهام و حتی ذرهای به تو نزدیکتر نشدهام. عکس تو را بغل کردهام. برایت بعد از نمازم دعا کردهام. بعد از سالها عکست را دیدهام و نفسم رفته. یادت به یادم آمده و غذا در گلویم گیر کرده. مدتها خوابت را دیدم و هربار تو در خوابم آمده بودی که بروی و من دوباره از سر، بوکس بزنم، داد بزنم، دعا کنم و ذرهای به تو نزدیکتر نشوم. با تو تا ته خط رفتهام. چهار پنج سال بعد از نبودنت به این نتیجه رسیدم که بعضی دردها خوب نمیشوند. بعضی داغها از دل نمیروند. هر چند در نظرم هنوز زیبا بودی. نظرم را اصلاح کردم. بعضی دردها خوب نمیشوند اما ارزش کشیدن را دارند. بعضی داغها از دل نمیروند ولی بخش مهمی از ما هستند. تو بخش مهمی از منی. تو بخشی از منی. تو آزادهترین بخش ِمنی.
همه چیز همیشه در حال عوض شدن است. این برایم قابل هضم نیست که ادم گاهی نمیداند دارد بزرگ میشود یا دارد میمیرد. نمیفهمم که بخشی از من که دوست داشت یا تو را به من برگرداند یا من را به تو برساند گم شده و من باید پیدایش کنم که فردا روز نیاید با قدرت ده برابر مرا از پا در بیاورد، یا فقط مرده، حل شده و قبول کرده که تو مُردی و من زندهام. اینکه تو نیستی و من هستم حقیقت تازه کشف شدهای نیست، اما قبول کردنش چیزی فراتر از توان الههی کوچک میخواست. دیگر فکر نمیکنم که باید تو را برگردانم. نمیشود تو را برگردانم. نمیشود. میدانم. نوشتنش هنوز قلبم را سنگین میکند، اما تو برنمیگردی. من اینجا میمانم. هربار اتفاق خوبی برایم بیفتد میایم و از تو مینویسم چون میدانم که اگر میبودی. اگر میبودی. چون میدانم که اگر میبودی برایم خوشحال میشدی. برای کس دیگری خوشحال شدن کار عجیبی است. میدانم که فکر میکنی برای من عادت است، اما نباید بازی بخوری. برای من هم ذاتی نیست از موفقیت بقیه خوشحال شوم. میدانم که میدانی این خاصیتم را از مامان گرفتهام. ولی من هم باید به خودم یادآوری کنم اتفاق خوب برای هر کسی که بیافتد مایهی خوشحالیست. دلیلش را نپرس. نمیتوانم تحلیل کنم. خیلی وقت است نمیتوانم تحلیل کنم. آن بخش از من مُرده. بزرگ شده. گم شده. نمیدانم. ولی میدانم که آدم دلش برای کسانی که از موفقیتش خوشحال میشود تنگ میشود. مثل دل من برای تو.
من که قدرت تحلیلم را از دست دادهام. اما امروز تا جایی که میتوانستم به خودم اطمینان دادم که تغییر کردن خیر است. نمیتوانم بگویم خیر است که نیستی. اما خیر است که من نمیخواهم پیشت بیایم. خیر است که من از کسی که نمیتوانست شبها بخوابد تغییر کردهام به کسی که یک شب به سرش میزند که شروع کند به دویدن! نه دویدنهای سادهی دور دریاچه. دل ِ من خواسته ماراتن بدوم. از همین آخر هفته تمرین را شروع میکنم. تقریبا ۷ ماه طول میکشد برای دویدن ماراتن آماده شوم. چه میدانم، اگر موفق شدم احتمالا باز میایم و از تو مینویسم و خبر میدهم. نمیشنوی که. نمیخوانی که. بیهوده است. اما موضوع این است که شدهام کوه انگیزه. از ته دل میخواهم بهتر باشم. خودم را به هر دری میزنم که بهتر باشم. دو روز است که در طول درس اصلا به مبایلم دست نمیزنم. درس را بهتر متوجه میشوم. دلم میخواهد نخوابم. از کار که میآیم خستهام و انگار نمیتوانم مقاومت کنم، اما کاش میشد که نخوابم. از فردا در کولهپشتی سنگینم کتاب غیر درسی میگذارم که اگر حال درس خواندن نداشتم کتاب بخوانم. بابا از لسآنجلس برایم کتاب فارسی آورده. میخواهم کتاب Cosmology را بخوانم. میدانستی Cosmology به فارسی میشود کیهانشناسی؟
امروز با آمستردام مصاحبهی تلفنی داشتم. خیلی خونسرد و با اعتمادبهنفس بودم. خندان و مثبت بودم. راحت بودم. از همه چیز راضی بودم. شاید قبولم کنند. کاش قبولم کنند. نکردند هم خیر است. من آدم بزرگی میشوم و پشیمان میشوند. میدانی که این حرفها را به هیچکسی نمیزنم. ولی مطمئن باش من فزیکدان فوقالعادهای میشوم. بعد هر کسی که هر وقتی دست رد به سینهام زده از کارشان پشیمان میشود. تو به کس نگو. به کسی نگویی که میخواهم در ماراتن سال بعد شرکت کنم. هیچکس خبر ندارد. به کسی نگو مصاحبهام با آمستردام خوب بوده. به کسی نگو من فزیکدان فوقالعادهای میشوم.
دردناکترین حقیقت دنیاست اینکه برنمیگردی.
مامان روی صندلی لهستانیاش با مبایل مشغول بود. من پیش پایش روی زمین نشسته بودم. با ناز گفت "ما را تنها میگذاری و میری." طوری حرف میزد انگار در این مسافرت قرار است بمیرم.
سیزده ساله که بودم، یک بعد از ظهر بابا گفت مادر امالهدی فوت شده. امالهدی همسن من بود. هیچوقت ندیده بودمش. اما پدرش خوشخطترین آدمی بود که دیده بودم. پدرش شاعر بود. شعر نوشته بود که "امالهدی امالهدی نور هدایت هدیهات." بابا گفت باید برویم خانه خالهی امالهدی که بهش خبر بدهیم خواهرش مُرده. رفتیم. چند نفر دیگر هم آمدند. زن انگار فهمیده بود اتفاق بدی در راه است. چیزی نمیگفت اما رفت چادر بزرگتری سر کرد. به زن گفتند خواهرش فوت شده. زن و خواهر کوچکترش چیزی نگفتند. فقط چادرهای بزرگشان را به صورتشان کشیدند و ساعتها گریه کردند. آسمان تاریک شد. برق رفت. غذا آوردند. زن و خواهرش فقط گریه کردند. حتی روی زمین دراز نکشیدند که راحت گریه کنند. همینطور نشسته، ساعتها گریه کردند. بچههای کوچکشان حیران به فضای شوم مانده بودند. من نفهمیدم. هنوز هم نمیفهمم. دردی که داشتند فرای تجربیات من است. نمیتوانم درک کنم. اما اینکه هیچ چیزی نگفتند را از یادم نمیرود. اینکه از خانه نزدند بیرون تا تنها باشند، انکار نکردند، نپرسیدند چطور، نپرسیدند کی، نپرسیدند چرا، نپرسیدند مطمئن هستیم یا نه، هیچ چیزی نگفتند و فقط چادر به صورت کشیدند و گریه کردند را یادم نمیرود. اینکه در تاریکترین و شومترین اوضاع یادشان بود که زن خوبی باشند یادم نمیرود. مظلومیتشان از یادم نمیرود.
مامان روی صندلی لهستانیاش با مبایل مشغول بود. من پیش پایش روی زمین نشسته بودم. بهش گفتم "مامان من نمیخواهم زن مظلومی باشم."
دیروز آمده بود کافه. نمیدانست من آنجا کار میکنم. متنفرم وقتی کسایی که میشناسم را سر کار میبینم. قلبم از دیدنش ایستاد. به بهانهای رفتم پشت. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم. گفتم "ببین کی اینجاست!" از دیدنم خیلی تعجب کرده بود. باورش نمیشد که از اول سال اینجا کار میکنم و او خبر نداشته. ازم در مورد مقالهام پرسید، در مورد برنامههای تابستانم. وقتی جوابش را دادم با ناباوری و بهت WHAT گفت. بعد بلافاصله پرسید why didn't you tell me? و من نمیدانستم چه بگویم. یاد آن سکانس جادویی از فیلم چند وقت پیش افتادم. وقتی آلیور گفت چرا به من میگی و الیوت گفت because i wanted you to know. because i wanted you to know. beause i wanted you to know.
چرا؟ چرا بهش نگفته بودم؟ گفت I want to know all about it. موافقت کردم. صدایش مثل همیشه آرام بود و به سختی در کافهی شلوغ شنیده میشد. گفتم هر وقت مجلهای که بهم داده بود را تمام کردم بهش میگم، و واقعا از ته دل میخواستم که بهش بگم. که دوست باشیم و حرف بزنیم. گاهی با هم غذا بخوریم و او یک ساندویچ را در سه ثانیه تمام کند و با کله غرق کتاب فزیکش شود. میخواستم صمیمی شویم. آنقدری که بیاید و برایمان گیتار بزند. میخواستم رفیق باشیم. میخواستم مجبورش کنم برود با آن پروفسور حرف بزند و ازش درخواست کار کند. میخواستم جمعهها با ما بیاید بیرون. میخواستم از من در مورد نجوم سوال بپرسد. بهش لبخند زدم و سعی کردم حقیقت را قبول کنم، که من هیچوقت اینهمه بخاطرش تلاش نخواهم کرد. که به نظرم یکی از بهترینهاست و درونگراییاش ذلهام میکند. لبخندم را حفظ کردم. با لبخند به هم گفتیم Talk to you later. رفت.
*مولوی
داشتم آب میگرفتم که دیدم پشت سرم ایستاده. گفتم من دارم میروم سمت پارکینگ. گفت با من میآید. اولین باری که دیده بودمش هم ده دقیقه دقیقا خلاف مسیری که باید میرفت با من راه رفته بود که ازم در مورد پروژهام بپرسد. بعد وسط راه بیمقدمه وقتی سوالهایش تمام شده بود گفته بود که اینطور. خب، فعلا.» و برگشته بود. کنارم راه افتاد و من حس کردم از سردی هوا میلرزم. هزار خاطرهی نحس به ذهنم هجوم آورد. اما روی خودم مسلط بودم. داشتم سعی میکردم قانعش کنم که برود با استاد حرف بزند. موضوع بحث را ۱۸۰ درجه از خودش به من تغییر داد. در مورد همه چیز میپرسید. وسط حرف یکدفعهای یاد خبر جدیدم افتادم. با هیجان گفتم راستی راستی راستی! تابستان برای دو روز میروم میزوری که در یک کانفرانس شرکت کنم. یک بورسیه بردم که هزینهی سفرم را تامین میکند.» گفت تا حالا در عمرش کسی را ندیده که از رفتن به میزوری اینقدر هیجانزده شود. اینطور که پیداست میزوری کلا جای هیجانانگیزی نیست. ولی خب، او در آمریکا بزرگ شده و من در افغانستان. بهش گفتم من قرار است دو روز در میزوری باشم و هر شهری حداقل به اندازهی دو روز جذابیت دارد. کنارش کلافه میشوم. از استرسی که میگیرم کلافه میشوم. مردی به ما نزدیک شد و از ما آدرس پرسید. باز مثل دفعهی قبل، بیمقدمه، گفت با مرد میرود که ساختمان را بهش نشان بدهد و مثل دفعهی اول گفت خب، فعلا.»
کایل تنها کسی است که از ماجرای آدمِ بالا خبر دارد. بعد از اینکه ماجرا را بهش گفته بودم با اخلاص بهم گفته بود کاش وقتی آن اتفاق افتاد من کنارت میبودم. که . چه میدانم. پای درد و دلت مینشستم. که تنها نمیبودی. کنارت میبودم دیگه.» من مسخرهاش کرده بودم. پریشب بهش گفتم اگر میتوانستم کسی را از بین دوستهایمان انتخاب کنم که بیشتر از همه برایم مهم باشد تو را انتخاب میکردم. نمیدانم از این حرف چه حسی بهش دست داد. اینکه برایم مهم نیست، ولی اگر قرار بود کسی مهم باشد او میبود. بهم گفت که دوست بدی است و زیر قولش زده. بعد بهم پیام داد که بعد از امتحان ِروز چهارشنبهاش برویم بیرون. قبول نکردم. من جمعه امتحان دارم و بعدش یک هفته رخصت هستیم. گفت جمعه بعد از ظهر میرویم بیرون و چون بعد از امتحانم هست بهانهای ندارم. گفتم باشه و نپرسیدم که مگر روز جمعه پرواز ندارد. چون حوصلهاش را ندارم.
آیا در دو ساعت گذشته دوتا امتحان دادهام؟ بلی.
آیا از در ۲۴ ساعت گذشته ۳ تا امتحان دادهام؟ بلی.
آیا از یکی از این امتحانها راضیام؟ بلی.
آیا از دوتا از این امتحانها راضیام؟ خیر.
آیا امتحانی که همین الان تمام شد بدترین امتحان عمرم بود؟ بلی.
آیا مثل خر ترسیدهام که آخرش نمیتوانم دکترا بگیرم؟ بلی.
آیا من احساس حماقت میکنم؟ بلی.
آیا احساس میکنم باید یکی مرا دار بزند؟ نخیر.
آیا فکر میکنم گندی که به کلاسیک زدم جمع شدنی است؟ بلی.
چطور ممکن است گند کلاسیک را جمع کنم؟ برو با پروفسور حرف بزن. ازش بپرس که اگر برگردی تمام کارخانگی هایی که تا حالا کردی را دوباره انجام بدی، اگر هر هفته کارخانگی را انجام بدی و دو روز پیش از تحویل دادن ازش بپرسی که جوابهایت درست هستند یا نه، اگر هر روز قبل از صنف کتاب را بخوانی، اگر تمام این موارد بالا را در هفتهی امتحان فاینل هم روی دور تند انجام بدی که در فاینل ۱۰۰ بگیری، آیا جمع شدنی است یا نه. وقتی گفت بلی، شروع کن.
آیا واقعا واقعا واقعا واقعا صادقانه و از ته دل فکر میکنم خرابیای به ایییییین ابعاد قابل تعمیر است؟ . است؟؟ قابل تعمیر است؟؟ خیر.
آیا باید سرم را به کوبم به دیوار؟ خیر. actually, maybe.
آیا با این امتحانات رخصتیهای هفتهی آینده از همین حالا برایم زهر مار شدهاند؟ بلی.
آیا این نیز بگذرد؟ بلی. ولی تبعات اعمال ما تا همیش زندگی ما را تحت تاثیر قرار میدهند. هیچ اشتباه کوچکی زندگی کسی را خراب نمیکند. اما قطره قطره دریا شود. برعلاوه، اشتباهات در عرصههای مختلف زندگی اثرات مختلفی دارند. اگر من دو سال بعد امتحانی را خراب کنم مهم نخواهد بود. اما الان مهم است.
آیا جک از عصبانیت امروز با لگد زد به دیوار؟ بلی.
آیا من دیشب گفتم میخواهم لباسهای طاها (my cosmology TA) را به آتش بکشم؟ بلی.
آیا باید مرا دار بزنند که این پروفسور ِنابغهی سختگیر را دوباره گرفتهام؟ خیر.
آیا باید کم کم بروم که کایل چند دقیقهی دیگر میرسد؟ بلی.
آیا دلم میخواهد تایرهای شپیرو (استاد کیهانشناسی/cosmology) را پنچر کنم؟ بلی. بسیار.
آیا دلم میخواهد تایرهای پروفسور داینامیک را پنچر کنم؟ خیر.
چرا؟ چون تقصیر خودم بود. نخواندم.
آیا it is ok?
در دو روزی که مامان و بابا رفته بودند مسافرت ما یک وعده در یک رستوران گران غذا خوردیم و پولمان تمام شد. بعد از رستورانت به بچهها گفتم برویم قبرستان. با مخالفت شدید بعضیها روبرو شدیم و پیدی به طرفداری از من گفت:
"it is ok guys. Elaha is weird like that some times. دلش برای random people میسوزد. it's ok. it'll be fine."
در قبرستان کسی روی قبر یک دختر ۸ ساله یک بوتل کوکاکولا گذاشته بود و پیدی گفت وقتی مُرد خوشحال میشود اگر ما برایش کوکاکولا بیاوریم و روی قبرش خالی کنیم. روی قبر یک دختر ۳ ساله نوشته شده بود here lies our little girl. خیلی از زن و شوهرها کنار همدیگر دفن شده بودند. قبر یک زنی که در جنگ نمیدانم چی جنگیده بود تاریخ وفات نداشت. تای میگه احتمالا مفقودالاثر بوده. دوتا از قبرهایی که دیدیم عکس داشتند. یکی از یک زوج مکزیکی که با هم به دوربین لبخند میزدند و دیگری از یک پسر جوان ِ بیست و چند سالهای که موهای قشنگی داشت. پیدی گفت میخواهد قبرش عکس داشته باشد و عکسش قشنگ باشد. وقتی بهش گفتم اینقدر از مردنش حرف نزند گفت "مرگ حق است. باهاش کنار بیا" و من با حماقت گفتم "من نمیگذارم تو هیچوقت بمیری".
وقتی پولمان بعد از اولین وعده تمام شد، شبش را میوه خوردیم و یک وعدهی دیگرش را من آشپزی کردم. پیدی بعد از اینکه مامان و بابا برگشتند گله کرد و گفت به اندازهی دو روز گرسنه است چون گیاهخوار است و این کمبود پول بیشتر از همه به او سخت گذشته که نمیتواند بیشتر چیزها را بخورد.
دیشب برگشتند و من امروز بلاخره آزادیام را به دست آوردم و صبح ساعت ۱۰ از خانه زدم بیرون. وقتی رسیدم، روبروی خانهاش بلاتکلیف با دستهای آویزان ایستاده بود. لعنتی این بیکاری دستها و ایستادنش کنار خیابان خلوت ِفرانکلین به شدت غیرنرمال بود. نرمال نبودنش از یادم رفته بود. پنجره را پایین دادم و صدایش زدم. آمد نشست. لبخند زدم. تمیز بود. ریشهایش قشنگ اصلاح شده بود. چاق شده بود کمی. موها و لباسهایش مرتب بودند. تا Arcade از دوستدخترش برایم حرف زد. از اینکه فکر نمیکند به این زودیها رابطهاش قطع شود و این خیلی عالی است چون عاشق دوستدخترش است. بعدا سر غذا در برابر قیافهی غافلگیر شدهی من گفت یکسال است دوستدخترش را ندیده. از آهنگی که گوش میدادم تعریف کرد. از موترم تعریف کرد. از همه چیز تعریف کرد. چرا آدمهای متفاوت بیشتر از باقی آدمها مهرباناند؟ بیشتر اوقات شبیه مرد ِجوان ِبرنامهنویسِ با ادبِ مهربانی است که نمیشود تفاوتش را با بقیه حس کرد. بعد حرفی میزند شبیه به اینکه دوستدخترش را یکسال است ندیدهست یا اینکه ۲۲ سالش است ولی پدر و مادرش اجازه نمیدهند در خانه تنها باشد.
تا ساعت ۲ با باقی بچهها بازی کردیم. ماریو و بازیهای دیگری که نامشان را نمیدانم. غذا خوردیم. بردمش خانه. رفتم که به کار خودم برسم. نیم ساعت وقت داشتم و رفتم فروشگاه لوازم انتیک. برای خودم یکی از این کرههایی که کوک میکنی و موزیک پخش میکنند خریدم. از لحظهای که خریدمش تا حالا تقریبا یکسره دارم کوک میکنم و گوش میکنم. ملودیای که پخش میکند fly me to the moon است.
رفتم laser hair removal. خانه آمدم و رفتم آن فروشگاهی که او همیشه ازش خرید میکرد. حالم کم کم بد شد. انقدری که از شدت استرس تهوع گرفتم. پاهایم میلرزیدند و سرم درد میکرد. احساس آشغال بودن میکردم. از آدمهایی که از خودشان بدشان میآید متنفرم. ولی حس آشغال بودن میکنم. خانه آمدم و ساعت ۱۰ شب رفتم بیرون تا بدوم. خوابیدم. بیدار شدم. حس میکنم یک تیکه آشغال ِ بیارزشم. شخصیتم، قیافهام، کارهایم، رفتارم، زندگیام منزجرکنندهست.
غمگینیم بخاطر شروع دانشگاه نیست. بخاطر این است که سهشنبه باید برم سر کار . دانشجوهایی که کار نمیکنید، خوشا به حالتان!
یکبار به سرم زد که تمام خرجها را قطع کنم، استعفا بدم و با حسابی که مطلقا خالی است تا آخر سمستر برم. بعد یادم آمد که در دنیای واقعی پول اختیاری نیست. فقط برای خریدن ساعت و ۱۲ جفت کفش نیست. ادم برای راه انداختن موتر پول نیاز دارد. برای خورد و خوراک پول نیاز دارد.
شاید هیچ چیزی هیچوقت دلیلی ندارد. my battery is low and it's getting dark جمله غمانگیزی است بدون هیچ دلیلی. دیدن عکس تو منبع اضطراب است بدون هیچ دلیلی. من ۷ روز است که تمام وقت استرس دارم بدون هیچ دلیلی. با جامعه کنار نمیایم بدون هیچ دلیلی. مرز ِبین خودم نبودن و کنار آمدن را جامعه را نمیشناسم. آرایش که میکنم ضربان قلبم تند میشود و نگاه کردن به آیینه حالم را بدتر میکند. اینقدر اعتماد به نفسم با یک هایلایت پایین میآید که حس میکنم نمیتوانم راه بروم. اینکه در آیینه صورتی را میبینم که بهش عادت ندارم بیشتر از چیزی که باید مضطربم میکند. من باز، مثل همیشه، نمیدانم چیکار کنم. نمیدانم چطور از منطقهی امن خود بیرون بیایم، کاری کنم مردم به چشم دخترک ِ خوشاخلاق ِ درسخوان ِ مرا نگاه نکنند، بدون اینکه از اضطراب نتوانم پا از اتاقم بیرون بگذارم.
اورفئوس وقتی رفت که زنش را از دنیای مردهها برگرداند، حق نداشت تا لحظهای که نور افتاب به صورت زنش نخورده بهش نگاه کند. حق نداشت تا از تاریکی بیرون نیامده به عقب نگاه کند و زنش را ببیند. با هیجان بسیار بسیار زیاد از تاریکی میدود بیرون و همینطور که صدای پای زنش را میشنود خودش را با مشقت کنترل میکند که به عقب نگاه نکند. به محض اینکه به روشنی میرسد به عقب نگاه میکند. اما چون زنش پشت سرش بوده هنوز بیرون نرسیده بوده. برای همین زنش دوباره به دنیای مردهها برگردانده میشه و اینبار اورفئوس هر کاری میکنه خدایان زنش را بهش برنمیگردانند. حالا سوال من این است، چررررراااا اورفئوس عقلش نکشید که زنش هنوز به روشنی نرسیده؟ صرفا یک اشتباه ساده بود؟ یادش رفت؟ حماقت کرد؟ عمدا بود؟ شرط و شروط خدایان را درست نفهمیده بود؟ چطور ممکن است آدم اییینقدر برای چیزی تلاش کند و اییینقدر به رسیدن نزدیک باشد و آخرش ببازد؟ اورفئوس فکر میکرد چه غلطی میکند؟
حالا چرا این داستان اینقدر شبیه داستان لوط است؟ من نمیفهمم خدا فکر میکرد دارد چیکار میکند وقتی زن لوط را عذاب داد؟ منطقش چی بود؟ در انجیل میگن وقتی خانوادهی حضرت لوط داشتن فرار میکردند خدا بهشان گفته به عقب نگاه نکنید وگرنه خاک بر سرتان. زن حضرت لوط ولی به عقب نگاه میکند و همانجا در جا به ستونی از نمک تبدیل میشود. در قران میگن که زن حضرت لوط از اول هم زن خاک بر سری بوده و بعدا وقتی به عقب نگاه میکند خدا با سنگ میزند به سرش و هلاک میشود. زن حضرت لوط چرا به عقب نگاه کرد؟ احمق بود؟ حرف خدا یادش رفته بود؟ حرف خدا را جدی نگرفته بود؟ حرف خدا را نفهمیده بود؟ دلش پیش مردمش بود؟ تو هر قدر خاک بر سر و کافر هم باشی، وقتی یک دهکده آدم پشت سرت دارند از درد و عذاب الهی جیغ میکشند، آیا تو میتوانی تحمل کنی و به عقب نگاه کنی؟ خدا برای خودش چه دلیلی برای هلاک کردن زن لوط تراشیده بود؟ وقتی مردم شهر ِتو دارند از درد جیغ میکشند، نگاه کردن کوچکترین همدلیای است که تو میتوانی بکنی. زن لوط آدم بود. دست خودش نبود. هر آدم دیگری هم بود تاب نمیآورد. نگاه میکرد. خدا چرا نفهمید؟
حالا چی میشد ما کائنات کمی با ما مهربانتر میبود؟ چی میشد اگر کائنات دلیلهای بیشتری میتراشید؟ اگر دلیلهای واضحتری میتراشید؟
* آخرین حرف ِ
Opportunity (Mars Rover)
که به فارسی بهش میگن مریخنورد آپورچونیتی. اصلا برای ۹۰ روز فعالیت ساخته شده بود. ولی ۱۵ سال فعالیت کرد. همین چند ماه پیش از کار افتاد و قبل از اینکه از کار بیفتد آخرین پیامش این جمله بود.
زنگ زدم. نشناخت. بعد به حالت سوالی اسمم را صدا زد و در کسری از ثانیه که طول کشید تا از حرف اول اسمم به حرف آخرش برسد، صدایش خش گرفت و گریه کرد. اینبار نخندیدم. حرف زدیم. گریه کرد. وقتی میخواستم قطع کنم با گریه و التماس گفت: "نه. نه. نه. قطع نکن." قطع کردم. التماس صدایش دلم را لرزانده بود. از بلاک درش آوردم و بهش پیام دادم. تمام روز منتظر بودم حالا که بلاک نیست پیام بدهد. تمام روز از خودم پرسیدم "یعنی حالا چیکار میشه؟ آخرش چیکار میشه؟ چیکار کردی الهه؟ "
قرار بود به دانشگاه که برگشتیم یک شب برویم بیرون و من مثل یک دوست ِخوب ازش بپرسم "حالت خوب است؟" قرار بود در لحنم آرامش و درک باشد که اگر مشکلی دارد بتواند به من اعتماد کند و حرف بزند. قرار بود بگوید که چرا چند وقتی است کم انرژی و بیانگیزه است. در عوض امشب بهش گفتم "ازت خوشم نمیاد. با من حرف نزن."
اینهمه تمرین ِخوشزبانی و "مواظب قدرت کلمات بودن" انجام دادم، آخرش هم به آدمی که ممکن است افسردگی و Anxiety داشته باشد گفتم ازش خوشم نمیاید. خاک بر سرم.
قبل از اینکه وارد گفتگو با کسی شوی گفتگو را اول در ذهن خودت مرور میکنی. میدانی قرار است چه بگویی و میدانی قرار است چه بشنوی. اما نمیدانی قرار است چه بشنوی. احمق استی که فکر میکنی میدانی. کسی که دارد حرفهای تو را میشنود به اینکه تو انتظار داری چه جوابی بگیری فکر نمیکند. اگر به تو نزدیک باشد، به تو ارزش قایل باشد، به انتظارات تو فکر نمیکند. عکسالعمل مخصوص خودش را نشان میدهد. جواب خودش را میدهد. برای همین تو دستپاچه میشوی. ناراحت میشوی. حرکات حساب شدهی قبلت دیگر رنگی ندارند و باید عکسالعمل مخصوص خودت را نشان بدهی. از این لحظه به بعد آخرش معلوم نیست. نتیجه معلوم نیست. ممکن است عالی باشد. ممکن است افتضاح باشد.
تازه منظورش را میفهمم. میگفت یاد گرفته است به پیشبینیها اعتماد نکند. اگر حرفی برای زدن دارد و فکر میکند اگر به فلانی بگوید فلانی عصبانی میشود، تصمیم گرفته به اینکه چه فکر میکند اهمیت ندهد. تصمیم گرفته بدون اینکه بخاطر انتظاری که از عکسالعمل او دارد حالت دفاعی بگیرد، برود و با آرامش حرفش را بزند.
داشتم با احتیاط کیف اندرو را باز میکردم. جک از پشت زد روی شانهام و بعد صدایش را شنیدم که میگفت "الهه! ادب! ادبت کجا رفته؟" من مواظب بودم اندرو خبر نشود. زیپ را باز کردم. رو به جک گفتم "هیسسسس! اندرو نشنود. خفه شو یک لحظه!" ولی دست بر نمیداشت. ماهی ِاوریگامی را داخل کیف انداختم. صدای زر زدنش هنوز بیخ گوشم بود. گفتم "خفه بمیر یک لحظه!" زیپش را بستم. جک کیف را به سمت خودش کشید. این کارش عصبانیام کرد. گفتم "اصلا به تو چه مربوط؟" گفت "دارم از مال رفیقم محافظت میکنم." حالا با اندرو رفیق شده! همین امروز باید ادعای صمیمیتش با اندرو را به رخ من بکشد. چندتا حرف عصبانی از طرف من و خندهدار از سمت او گفته شد و برگشتیم به درس. بعد از صنف بهش پیام دادم "داشتم یک ماهی اوریگامی را داخل کیف اندرو قایم میکردم. ظاهرا رسم فرانسویها برای اول آپریل است. پواسون به فرانسوی یعنی ماهی. وقتی در مورد احتمالات پواسون یاد میگرفتیم اندرو بهم در مورد این رسم گفت."
آدمی، کتابی، کفشی، لباسی، چیزی که در زندگیت تو را از چیزی که هستی بهتر نسازد، نباید در زندگیت باشد. نباید.
ادامه مطلب
قبل از اینکه وارد گفتگو با کسی شوی گفتگو را اول در ذهن خودت مرور میکنی. میدانی قرار است چه بگویی و میدانی قرار است چه بشنوی. اما نمیدانی قرار است چه بشنوی. احمق استی که فکر میکنی میدانی. کسی که دارد حرفهای تو را میشنود به اینکه تو انتظار داری چه جوابی بگیری فکر نمیکند. اگر به تو نزدیک باشد، به تو ارزش قایل باشد، به انتظارات تو فکر نمیکند. عکسالعمل مخصوص خودش را نشان میدهد. جواب خودش را میدهد. برای همین تو دستپاچه میشوی. ناراحت میشوی. حرکات حساب شدهی قبلت دیگر رنگی ندارند و باید عکسالعمل مخصوص خودت را نشان بدهی. از این لحظه به بعد آخرش معلوم نیست. نتیجه معلوم نیست. ممکن است عالی باشد. ممکن است افتضاح باشد.
تازه منظورش را میفهمم. میگفت یاد گرفته است به پیشبینیها اعتماد نکند. اگر حرفی برای زدن دارد و فکر میکند اگر به فلانی بگوید فلانی عصبانی میشود، تصمیم گرفته به اینکه چه فکر میکند اهمیت ندهد. تصمیم گرفته بدون اینکه بخاطر انتظاری که از عکسالعمل او دارد حالت دفاعی بگیرد، برود و با آرامش حرفش را بزند.
ادامه مطلب
دیروز رفته بودیم دیدن سینا. سینا ۳ روز است که به دنیا آمده. بغلش کرده بودم و آرام بهم نگاه میکرد. بچهها در بغلم آرامند. خوب بغلشان میکنم. از ۱ سالگی تا ۳ سالگی از من خوششان نمیآید. اما بزرگتر که میشوند حرف زدن با من را دوست دارند. سینا بغلم بود و من با خودم فکر میکردم که لعنتی یعنی بچهها وقتی به دنیا میآیند ایـــنقدر کوچکاند؟ چرا یادم رفته بود؟ پاهایش از انگشت کوچک دست من کوچکتر بودند. بهش نگاه میکردم و پیدی گفت "نگاه کن! یعنی تو واقعا یکی از اینا نمیخوای؟" گفتم "به هیچ وجه!" سینا هم به من نگاه میکرد. احتمالا مغزش تصویری که میدید را درست پردازش نمیکرد اما به من توهم اینکه به حرفهایم گوش میکند را میداد. بهش گفتم "سینا، تو مامان داری. مامانت انجینیر ساختمان است. بابا هم داری. بابایت هم انجینیر ساختمان است. یک خواهر بزرگتر داری که موهای دراز دارد. نام خواهرت هلیا ست. بزرگتر که شدی میتوانی جوجهکباب بخوری. و آیسکریم! بزرگتر که شدی من میآیم دنبالت و میرویم آیسکریم بخوریم. تو بزرگ میشوی. بزرگ که شدی عکسهای افغانستان را نشانت میدهیم. افغانستان خیلی جای زیبایی است. سر هر کوچه نانوایی است. میتوانی هر شب نان گرم و ارزان بخری. بزرگ که شدی میتوانی هر کاری دلت خواست بکنی. ولی با مردم مهربان باش. تو میتوانی مثل پدر و مادرت انجینیر شوی. یا تجارت پیشه. یا مثل من، scientist. میتوانی از ۱۶ سالگی رانندگی کنی. میتوانی آشپز شوی. میتوانی معلم شوی. هر چیزی که دلت خواست. هر کاری که دوست داشتی. اما سیگار نکش." و هنوز هم میخواستم حرف بزنم ولی خواهرِ ۵ سالهاش، هلیا، حسادت کرد و گفت که سینا مال اوست و مال من نیست. سینا را از بغلم گرفت.
تعامل کردن با آدمها خیلی از من انرژی میگیرد. نیاز به یک وقفهی طولانی دارم. نیاز دارم تنها بروم دویدن. تنها بروم غذا خوردن. تنها بروم خرید. نیاز دارم به پیامهای کسی تا چند روز جواب ندهم. نیاز دارم تا چند روز با کسی حرف نزنم. اتفاقی افتاده. نمیتوانم تشخیص بدهم که چیست. اما اتفاقی درونم افتاده. بعضی روزها ۱۷ ساعت میخوابم. پروژهای که تاریخ تحویلش جمعه بود را سر وقت تمام نکردم و این اولینباری ست که چنین اتفاقی برای من میافتد. نیاز دارم که بدوم. کتاب بخوانم. کمتر فیلم ببینم. بیشتر به آسمان نگاه کنم. نیاز دارم دور باشم.
یکبار ساعت ده و نیم شب به شیلا پیام دادم که برویم سینما. ساعت از ۱۱ گذشته بود که به سینما رسیدیم. فیلم 8 Miles را نگاه میکردیم. در سالن به غیر از من و شیلا یک پیرمرد تنها بود. هنوز که هنوز است بهش فکر میکنم. به اینکه چطور آدم در ۶۰ سالگی در وضعیتی قرار میگیرد که شبِ آخرهفته ساعت ۱۱ تنها میرود سینما؟ یکبار کسی در جایی نوشته بود "کسانی که در رستورانتهای شیک تنها غذا میخورند در مرحلهی دیگری از تنهایی هستند." و کسی پایین پستش نظر داده بود که "کسانی که در رستوانتهای شیک تنها غذا میخورند در مرحلهی دیگری از اعتمادبهنفس هستند." برای من سخت است با دید مثبتی به این موضوع نگاه کنم. من فکر میکنم کسی که تنها میرود بیرون کباب بخورد حتما کسی را نداشته وگرنه امکان نداشت تنها برود. اما دلیلی برای اینطور فکر کردنم ندارم. برای همین روز جمعه، بعد از یک روز پر استرس، ساعت ۵ برای خودم غذا خریدم و تنها رفتم در سالون بازیهای دانشگاه. یک میز بلیارد کرایه کردم و شروع کردم به بازی کردن. هر بار توپی را خانه کردم یک قاشق غذا خوردم. ۳۵ دقیقه بعد با با شکم پُر و آرامش بیشتر از سالون بلیارد آمدم خانه.
خب turns out که یکی از سختترین کارهای دنیا دفاع کردن از خود و پشت خود ایستادن است. برای اینکه همیشه وقتی اوضاع خراب است یک بخش بزرگی از من از من متنفر است. از خانه زدهام بیرون که پشت خودم ایستاده باشم. اما کارت بانکم گم شده و کارت را قبل از اینکه با مبایل از حساب پول بکشم غیرفعال کردم. و خب، در اوضاعی که جایی برای خواب ندارم این فاجعهست. سخت است آدم برای این از خودش متنفر نباشد. چطور از خودت دفاع میکنی وقتی از خودت متنفری؟ آدم گاهی شک میکند نکند لیاقت ندارد در شرایط بهتری باشد. هی هی هی. تو کی بزرگ میشی الهه؟ کی؟ حالا امروز میرم بانک که حساب جدید باز کنم و ببینم میشود زود از حساب پسانداز پول را به حساب جدید انتقال بدم یا نه. ولی من باید دیشب با یک مشت سکه gas میزدم به موتر تا خودم را اینجا برسانم؟ با یک مشت ۱ سنتی و ۲۵ سنتی؟ تو کی بزرگ میشی خب؟
اولین presentation پروفشنال زندگیام امروز بود. عالی نبود. بد نبود. یکی از بچهها را دعوت کرده بودم. دوتایشان خودشان را دعوت کردند. اما ده دقیقه قبل از شروع ارائه یک گروه بزرگ از بچههای نجوم آمدن! یکی از پروفسورها هم آمده بود. بخیر گذشت. میتوانست بدتر باشد. سوال پرسیدند و بد نبود. باقی حضار از رشتههای دیگر ساینس بودند و خطری نداشتند :) بعد از ارائه رفتیم و پوستر جو را دیدیم. از جو کنار پوسترش عکس گرفتیم.
حالا اینجام. روز یادبود رئیس قبلی دانشگاه است. نمیدانم کی بوده و کی مرده. اما برنامهی خوبی برای یادبودش چیدن. هوا خوب است. من خستهام. آدم خانه نرود خستگیاش رفع نمیشود. چرا خب؟
دو شب گذشته. من تا ۶ هفتهی دیگه در این شهر هستم. عمق فاجعه معلوم نیست. مصممام که برنگردم. ۶ هفته تا رفتنم به بوستون مانده. دنبال خانه میگردم.
هر کس به من از عکس سیاهچاله میگه بهش میگم "رصدخانهی x را دیدی که یک سهم بزرگ در گرفتن این عکس داشته؟ من تابستان قرار است انجا باشم D:"
ده سال بعد به عقب که نگاه کنم، چه فکر میکنم؟
۱. در ۱۹ سالگی بود که همه چیز عوض شد. بلاخره با زندگی به تنهایی و تمام قد رو به رو شدم. سخت بود. شک داشتم. اما انتخاب درستی بود. باید پایش میماندم. باید دل میکندم. اما الههی ۱۹ ساله هر قدر هم که خودش را بزرگ ببیند فقط ۱۹ سالش است. با این حال، فقط یک قدم فاصله داشتم. یک قدم تا تغییر فاصله داشتم. اولین ارائهی علمیام را با بلوزی که لکه داشت و با کتی که قرض کرده بودم دادم. از دنیا و عالم بریده بودم اما هنوز هر روز صبح بیدار میشدم، صورتم را میشستم، مسواک میزدم، لباس میپوشیدم، ساعت مچیام را میبستم و میرفتم سراغ زندگیم. رو به روی قامت بلند زندگی با گردن بلند و اعتماد کاذب ایستاده بودم و بعد، انتخاب کردم که برگردم. نه که مجبور شده باشم، نه که نتوانم از پس زندگی بربیایم، "انتخاب" کردم که برگردم.
۲. در ۱۹ سالگی بود که عمق فاجعه را متوجه شدم. وقتی ساعتها گذشت و زنگ نزد، وقتی شب اول، شب دوم، شب سوم و چهارم گذشت و زنگ نزد کم کم متوجه شدم که باید با زندگی به تنهایی و تمام قد رو به رو شوم. قرار نبود اینطوری باشد. درد داشت. اما شده بود. من یکبار دیگر به خودم ثابت کردم برنامهای که من نریخته باشم را قبول نمیکنم و این نهایت ضعف است. ۱۹ سالهی احمقی بودم که احمق بودنش را نمیدانست. ضعفش را نمیدید. متوجه نشد که اینکه نرفت بخاطر این بود که "نتوانست." هر وقت به خودش شک کرد به گریهها و التماسهای او فکر کرد و به اینکه خب، نمیخواست کسی جز خودش در این ماجرا زجر بکشد. اینطور خودش را توجیه کرد. اینطور بود که برگشت. اینطور بود که احمق بودنش را ندید گرفت. اینطور بود که به خودش گفت تصمیم درستی گرفته. اینطور بود که ندید که از ضعفش بود که برگشت.
۳. در ۱۹ سالگی بود که حماقتم به اوجش رسید. معلوم نبود چه غلطی داشتم میکردم. اصلا نمیتوانم بفهمم چه فکری در سرم بود.
الان چه فکر میکنم؟
سالها با شرایطی که مثل آب و هوا عوض میشد کنار آمدم. هر روز ماجرای جدیدی اتفاق میافتاد. یکی میمرد. یکی به دنیا میآمد. یکی حجاب میپوشید. یکی بود. یکی گرسنه بود. یکی موتر هَمَر داشت. یکی جیغ میزد. یکی لبخند میزد. یکی سرطان میگرفت. یکی آتش میگرفت. یکی جنازهش در پشت بام خانه پیدا میشد. یکی اشتباهی تیر میخورد. یکی سرش با موهای بافته از سرش جدا میشد. یکی نماز شب میخواند. یکی تا صبح مشروب میخورد. یکی برنامهی ده سالهی زندگیش مشخص بود. یکی صبح سمنگان بود و شب فاریاب.
من، من هیچکدام اینها نبودم. اما با تمام اینها کنار آمدم. شاهکار نکردهام، میدانم. زندگی همین است. اما میخواهم به خودم بگویم که من ۱۹ سال خوب زندگی کردم. میدانم. میدانم. ۱۹ سالهام و مثل روز برایم روشن است که مشکلی با عصبانیت دارم. همیشه عصبانیام. میدانم که نمیدانم با آدمها چطور رفتار کنم. میدانم که مغزم هر چند ماه یک موضوع لعنتی جدید پیدا میکند که بهش وسواسگونه فکر کند -موضوع این روزهایش بیارزش بودن است. الهه، نکند برای همه بیارزش باشی و یک روزی ببینی بودن و نبودت برای همه یکی است؟- میدانم که در روابط انسانی از همسن و سالهایم عقبم. میدانم که وقتی مشکلی برایم پیش میآید گنگ میشوم و این خوب نیست. میدانم که مثل آبخوردن همه زندگیام را یک شبه رها میکنم (میدانم که این اتفاق دوباره و دوباره و دوباره میافتد چون دلم از سنگ است). میدانم که در ۱۹ سالگی تا حالا باید احساسات بیشتری را تجربه میکردم. میدانم که باید دلم بیشتر میلرزید. میدانم که باید بیشتر زندگی میکردم. اما ۱۹ سال را بدون ننگ زندگی کردهام. مواد نمیکشم و مشروب نمینوشم. همهی مشکلاتم را نه، اما بعضی از مشکلاتم را میشناسم و سعی میکنم عوض شوم. برای همین مهم نیست که من ِ۱۰ سال بعد چه فکری میکند. من ِ ۱۰ سال بعد ۱۹ ساله نیست. نمیفهمد. من میفهمم. من میفهمم که آدم درستی نیستم و سعی میکنم بهتر باشم. چه چیز بیشتری میشود از آدم توقع داشت؟
تو تبرئه شدی الهه.
دوستای خوب به دو گروه تقسیم میشن. گروه اول وقتی میبینند مریضی سعی میکنند قانعت کنند که بروی خانه. خیلی نرم در مقابل در میایستند و میگن "تو که خانه میری. آسانسور! من از نوتهای امروز عکس میگیرم و میفرستم بهت. استراحت کن. باشه؟ فردا میبینمت؟" و بعد میرن. اینطوری حق انتخاب ازت سلب نشده ولی خیلی شدید تشویق شدی که بروی خانه. دوست دیگری میبیند دیر آمدی. میگی مریضم. میگه "you don't look sick to me" که یعنی غصهی اینکه بیانرژی و زشت معلوم میشوی را نخور. یعنی تو از پس امروز برمیایی. یعنی که تو قویتر از مریضی هستی. من دوستهای اول را بیشتر دوست دارم. اما دوستهای دوم بهترند.
فرض کنید شما از کسی خوشتان میآید. عکس معشوق ِ کسی که دوست دارید را به دوستتان نشان میدهید. دوستدختر/دوستپسر ِ کسی که دوست دارید به شدت به شدت به شدت زیبا است. گروه اول میگه "خب تو که این آدم را از نزدیک ندیدی. شاید این فقط عکس خیلی خوبی باشه. امیدت را از دست نده." گروه دوم میگه "یا خدا! تو از اولش هم هیچ شانسی در مقابل اینهمه زیبایی نداشتی! منم نداشتم! هیچکس ندارد! چطور ممکن است یکی اینــــقدر زیبا باشد؟" باز هم، من گروه اول را بیشتر دوست دارم. اما گروه دوم بهترند.
آدم وقتی به قسمتی از زندگی میرسد که به داشتن بچه فکر میکند آیا رفتارش با پدر و مادر خودش عوض میشود؟ آدم از چه سنی به بچه داشتن فکر میکند؟ اگر آدم نخواهد بچه داشته باشد هیچوقت رفتارش و دیدگاهش نسبت به پدر و مادرش عوض نمیشود؟ آهنگ winter از AJR را در نظر بگیرید. برای بچهی آیندهاش خوانده. یک قسمتش میگه:
And please don't say I'm hovering
When I text you to ask about your day
I wanna hear about your day
این یعنی الان وقتی پدر و مادر خودش بهش پیام میدن دیگه نمیگه حوصله ندارم؟
دیشب بعد از سالها، شاید حتی برای اولین بار، به جشن تولد کسی رفتم. رانی ۲۱ ساله شد. فقط ۱۰ نفر بودیم. نکتهی جالبش این بود که هر کدام ما از یک گوشه از دنیا بودیم! السالوادور، مکزیک، اکوادر، هند، افغانستان، کرهجنوبی و اوکراین. یکی از بچهها هم یهودی بود و ما همه گفتیم همین امشب را مثلا از اسرائیل باشد. ۸۰٪ بچهها فزیک بودند. دو نفر دیگه ارتباطات و اسپانیایی، و انجینیری بودن. جمع جالبی بود. یکی از دخترا وسطای شب به من و آپارنا گفت "حس میکنم همه از من بدشان آمده. حس میکنم بلندتر از همه میخندم." دلم از اینهمه زلال بودنش گرفت. من و آپارنا بهش اطمینان دادیم که اینطور نیست. بعد من و آپارنا را بغل کرد. جدا از این دختر ِ روراست و خوشخنده، چند نفر جالب دیگر هم بودند. یکی از پسرا مثل کتابها حرف میزد، حتی وقتی فحش میداد. اینقدر که یکی ازش پرسید که چرا مثل شکسپیر حرف میزند. گفت برای اینکه او یک جنتلمن است. رانی خودش آدم جالبی است. رانی به قول خودش از "مردانگی" خود مطمئن است! نمیدانم در جامعهی شرقی این موضوع تا چه حدی آشناست. اما یک تئوری (!) است که میگه مردها دایما در حال ثبوت مردانگیشان هستند. طوری که حس میکنند حرکات کوچکی مثل پوشیدن تیشرت صورتی، نظر دادن در مورد ظاهر مرد دیگری، خرید کردن وسایل نه برای خانومشان، حمل کردن کیف خانومشان و . مردانگیشان را تهدید میکند. بعد کسانی هم هستند که معتقدند مردی که چیز احمقانهای مثل رنگ لباسش از مردانگیش کم کند مرد نیست. مردی که نتواند برای زنش خرید کند مرد نیست. مرد واقعی مردی است که اینقدر به مردانگی خود اطمینان دارد که با خیال راحت کیف همسرش را برایش نگه میدارد بدون اینکه حس کند چیزی از مردانگیش کم شده. رانی از دستهی دوم است. اگر دلش خواسته باشد تیشرت صورتی میپوشد و اگر مردی را ببیند که به نظرش زیبا برسد از اظهار نظر کردن در مورد ظاهر مرد دیگری نمیترسد. حالا من فکر میکردم رانی تنها پسری است که اینطوری است. نگو که بعضی از دوستهایش هم مثل خودش هستند. دیشب برای اولینبار بود که میدیدم دوتا پسر همدیگر را بغل کنند، صورت همدیگر را ببوسند و در مورد مردهای دیگر نظر بدهند. سباستین دیشب ده دقیقه داشت به من و یک پسر به نام ابی توضیح میداد که چرا فکر میکند متیو مک کانهی جذاب است!
حالا از این پدیدهی نو که بگذریم، میرسیم به ابی. من تا حالا در جمعی نبودم که پسرها در مورد مردهای دیگر صادقانه و راحت نظر بدهند. یا حتی از رابطه با دخترا زیاد حرف بزنند. اما در تجربهی من مردها وقتی دور هم جمع میشوند و از دخترا حرف میزنند رقابتِ خفیفی روی این که کی بیشتر از همه تجربه دارد در جمع جریان پیدا میکند. اما دیشب ابی حداقل ده بار گفت که هیـــــــــچ تجربهای ندارد. به نظرش این حقیقت بسیار پیش پا افتاده و بدیهی بود.
با هم
Cards against Humanity بازی کردیم. من برنده شدم. بعد جرات یا حقیقت. در جرات یا حقیقت من و ابی افتادیم. ابی جرات را انتخاب کرد. گفتم "جرات داری برای همهی ما آیسکریم بخری؟" و جمع منفجر شد. وقتی تای آمد، ساعت ۱۱ شب وسط پارکینگ ِمقابل دوکان نشستیم و آیسکریم خوردیم. دختر ِ خوشخنده از صورتم و چشمهایم تعریف کرد. تای مثل همیشه بود. با محبت و دوستداشتنی. وقتی برگشتیم بیهوا مبایلش را درآورد و گفت عکس بگیریم! من و تای عکس گرفتیم. چند ساعت بعد دختر خوشخنده مبایلش را روی کمد گذاشت و تنظیم کرد و ما همه با نظم قابل تحسینی بدون هیچ حرفی از گوشههای اتاق دور هم جمع شدیم و عکس دسته جمعی گرفتیم. من یادم نمیاید آخرین باری که با کسی عکس گرفتم کی بود. آخرین باری که عکس دستهجمعی گرفتم شب یلدا بود. بعد وقتی رفتیم در بالکن و دیدیم منظرهی قشنگی دارد تای باز با من عکس گرفت. من اصلا یادم رفته بود که آدمها در موقعیتهای خاص عکس میگیرند.
ساعت دو و نیم من، تای و آپارنا خداحافظی کردیم. تای آپارنا را تا آپارتمانش رساند و مرا تا موترم. قرار شد ۲۹ام با هم برویم خرید :)
پ.ن.
Never have I ever بازی کردیم و من، همه را، از جمله ابـی ِبیتجربهی بودییست را که در طول عمرش گوشت، املت و مشروب نخورده و چیزی کم از قدیس بودن ندارد را بردم. بلی. من قدیسترین قدیسم!
شب قبلش تا ساعت ۳ صبح بیدار بودم و کار میکردم. تصمیم گرفتم صبح دیر برم دانشگاه. ساعت ۱۰ پیراهن مردانهی زردم را پوشیدم و حرکت کردم. سر صنف کلاسیک مبایلم را چک کردم و دیدم نوشتن:
Congratulations! on behlaf of Board of Trustees of Barry Goldwater Scholarship and Excellence in Education Foundation and the Department of Defense National Defense Education Programs, I am please to infrom you that you have been slected as a 2019 Barry Goldwater Scholar.
بورسیهی گولدواتر باپرستیژترین بورسیهی ساینس در آمریکاست. بورسیه در سطح ملی است و فقط به ~۳۰۰ نفر از هزاران نفری که اپلای میکنند داده میشه. من
نوامبر سال قبل کار کردن روی اپلیکیشن را شروع کردم. مرحلهی اولش را در دسامبر قبول شدم و در جنوری برای مرحلهی دوم اپلای کردم و دیروز خبر شدم که بردم :)
من به بردنش فکر نکرده بودم. آماده بودم که نبرم. ایمیل را که خواندم هیع کشیدم و نمیدانستم چیکار کنم. سر صنف کلاسیک بودیم. جرمی کنار دستم نشسته بود. بغلش کردم. بعد دویدم بیرون. پیش آسانسور بودم که پیام آلدو را گرفتم. گفته بود "We are awesome!" او هم برنده شده بود :) منتها من میدانستم که او برنده میشود و نمیدانستم که من برنده میشوم. بهش تبریک گفتم. به مامان و بابا پیام دادم. رفتم طبقهی شانزده تا به
کیسی خبر بدم. نبود. داشتم میدویدم که بروم رئیسم را پیدا کنم. سر راه Maddie را دیدم. بخاطر دویدن از نفس افتاده بودم. گفتم "I won the Goldwater" گفت نمیداند چی است ولی مبارک باشه! گفتم گوگل کن خب! و دویدم. رئیسم نبود. ایمیل را به او و کیسی فرستادم. وقتی برمیگشتم Maddie از آنطرف سالن صدا زد "همین الان گوگل کردم. خیلی خیلی فوقالعادهست. مبارک باشه." خندیدم. تشکر کردم. جک پیام داد که "خوبی؟!" بخاطر از صنف بیرون رفتنم میگفت. برگشتم به صنف. تنها کسی که از بورسیه خبر داشت بن بود. واقعا فکر نمیکردم برنده شوم. به هیچکس نگفته بودم. به بن گفتم که برنده شدم. تبریک گفت و هایفایو داد. به جرمی و ایستون توضیح دادم که موضوع از چی قرار است. تبریک گفتند. بیست دقیقهی بعد را به جواب دادن به ایمیل تبریکی کیسی، پیامهای آلدو، تای و بقیه اختصاص دادم. ده دقیقه به ختم صنف مانده بود که به کریستینا گفتم "برویم؟" در طول مسیر بهش در مورد بورسیه توضیح دادم. به ساختمان مورد نظر رسیدیم و منتظر ماندیم. به کایل زنگ زدم. صدایش خسته بود. گفتم ساعت دو بریم بیرون. گفت بچهها را خبر کنم. تلفن را قطع کردم. کریستینا داشت به بچهها پیام میداد که دیدیم از آنطرف سالن دارد میآید. رفتیم پیشش. کریستینا گفت "داکتر وایز؟" گفت "خودمم!" خودمان را معرفی کردیم. گفتیم سخنرانی روز قبلش بسیار عالی بود. بعد گفتیم "Can we have a picture with you?" و کنار کسی که جایزهی نوبل فزیک را برده عکس گرفتیم :))))))))
با کریستینا رفتم سر صنفش. استادی که قرار است در هاروارد با من کار کند ایمیل داده بود و گفته بود اسم من را در لیست برندهها دیده و برایم خوشحال است! کیسی گفته بود این بورسیه چیزی است که تمام آمریکا برندههایش را دنبال میکنند و من برای اولینبار حرفش را باور کردم. بعد رفتیم به آپارتمان کریستینا تا او پولش را بردارد و من وسایلی که آنجا جا مانده بودم را. وقتی برگشتیم پسرها منتظرمان بودند. کایل با دیدن ما هارن زد و جرمی دست تکان داد. سوار شدم و کایل گفت "تبریک باشه! امروز روز توست! بگو کجا بریم. مهمان من" :) رفتیم Domain. غذا خوردیم. بعد رفتیم در آپارتمان کایل و گیم بازی کردیم. من خیلی بیخواب بودم. روی تشک دراز کشیده بودم و داشت خوابم میبرد. یکی بهم یک پُف ماریجوانا داد و که راحتتر خوابم ببرد. اثری نداشت. تا ساعت شش گاهی با چشمهای بسته دراز میکشیدم و گاهی بازی میکردم. ساعت شش خداحافظی کردم و کریستینا با من آمد بیرون. قدمن میرفتیم که گفت " چه هفتهی جالبی داشتی. اول هفته مریض بودی. تا همین دیشب که بلاخره تمامش کردی استرس کارخانگی را داشتی. زیر باران گیر کردی و تمام وسایلت تَر شدند. ولی چه پایان خوبی داشت :) چه روز خوبی بود امروز. بورسیه را بردی و با کسی که نوبل برده عکس گرفتی :)"
سهشنبه شب: اضطراب
با شلوار راحتی سیاه و تیشرت سه سالهام وسط فروشگاه میگشتم. بعد از کلی گشتن ۵ تا بلوز و دوتا شلوار برداشتم. آخرش تیشرت زرد آستین کوتاهی که پارچهاش طرح پاندا داشت را برداشتم با شلوار جین پاره. تا حالا شلوار جین پاره نپوشیده بودم. پولش را حساب کردم و رفتم لباسها را پوشیدم. داخل موترم هیچ چیزی جز ریمل نداشتم. ریمل زدم و موهایم را باز گذاشتم. کیف سیاه کوچکم از شب تولد رانی هنوز داخل موتر بود. مبایل و پولم را گذاشتم داخل کیف و رفتم به سمت رستورانت. اضطراب داشتم. نمیخواستم ببینمش.
قبل از من آنجا رسیده بود اما پیدایش نکردم. گفتم بیرون دم در رستوران منتظرم و بیاید پیشم. آمد و گفت "سلام زردآلو!" با هم رفتیم داخل. دست ندادیم. آخر صف ایستادیم که سفارش بدیم. هر ۳-۴ دقیقه میپرسید "تو چرا اینطوری شدی؟" ولی با این حال حرفی نزدم تا سفارش دادیم. بعد وقتی پشت میز نشستیم با پافشاری بیشتری گفت "تو چرا اینطوری شدی؟ موهات دراز شدن. گردنبند انداختی. کیف دستت گرفتی! کیف! تو کیف نداشتی که! چرا اینقدر خانومانه شدی؟" جواب درست بهش ندادم. اما ربهکا هم بعد از چند ماه مرا دیده بود. ربهکا متوجه نشده بود. نگفته بود خانوم شدی.
سهشنبه دیر وقت شب: خستگی
پشت در خانهاش که رسیدم ساعت ۹:۴۰ دقیقه شب بود. پیام دادم و گفتم "مشکلی نیست اگر زودتر از ۱۰ برسم؟" گفت نه. گفتم "پس بیا در را باز کن" خانهاش تمیز بود. همیشه از تمیزی خانهاش تعجب میکنم. پرسید قرارم چطور بود. گفتم "بهتر از چیزی که انتظار داشتم. اما تا حالا شده با کسی وقت بگذرانی و بعدش جسما و روحا خسته باشی؟" خندید. گفتم "چیزی داری که آرامترم کند؟" گفت نه. قهوه آدم را بیقرارتر میکند. شروع کردیم به درس خواندن. نوبتی آهنگ میگذاشتیم و او آهنگی از rodrigo y gabriela پخش کرد. م بود. تا آخر شب به آلبوم اینا گوش دادیم. ساعت ۱۱ با شکم خودم را روی مبل انداختم. خندید گفت "قهوه میخوای؟" حال نداشتم حرف بزنم. سر تکان دادم که بلی. رفت برایم قهوه درست کرد. شیر و شکر اضافه کردم. از قهوه و طعمش متنفرم. گفتم "دو هفته. فقط دو هفتهی دیگه مانده. بعدش تابستان است. راحت میشیم. کم مانده. این آخرین ریپورت است. تمام میشه."
چهارشنبه ۲:۳۰ صبح: مهربانی
با کلید در را باز کردم. رفتم بالا. قبل از درآوردن لباسم رفتم در اتاقش. خواب بود. ساندویچ را گذاشتم روی میزش که فردا ببیند. بیدار شد. با چشمای نیمه بسته گفت "فردا صبح خانهای؟" گفتم نه. بیدار ِبیدار نبود. شاید فردا اصلا یادش نمیآمد. ساندویچ را از روی میز برداشت و در دستش گرفت. خوابش برد.
چهارشنبه صبح: ناامیدی
باران باریده بود. بریک کردم و موتر بریک نکرد. فرمان را به سمت چپ دور دادم که بخورم به پیادهرو. موتر تا نصفه رفت بالای پیاده رو. سینهاش روی بلندی تا چند متر کشیده شد. صدای دلخراشی داشت. اما ایستاد. از پیادهرو آوردمش پایین. صدای بیپ بیپ میگفت یکی از تایرها پنچر شده. میدانستم امکان ندارد موتر صدمه ندیده باشد. آرام بودم. قلبم محکم نمیزد. وحشت نکرده بودم. پشت چراغ سرخ بودم. چراغ که سبز شد در پارکینگ فروشگاه روبرو پارک کردم. تایر روبرو سمت راننده پنچر بود. تایر زاپاس را درآوردم. جک را درآوردم. ولی هندلی که جک را باهاش میچرخانند را نداشتم. رفتم داخل فروشگاه و از فروشنده پرسیدم که میشود اهرمی که جک را باهاش میچرخانند را ازش قرض کنم؟ تایرم را که عوض کردم بهش پس میدهم. هر دو زن گفتند که ندارند. رفتم به فروشگاه آنطرف خیابان. زن فروشنده گفت ندارد. زنی که کنارم در فروشگاه ایستاده بود گفت میرود ببیند او وسایلش را داخل موترش دارد یا نه. رفتیم چک کردیم و گفت ندارد. رفتم داخل فروشگاه و پرسیدم کس دیگری اینجا کار نمیکند که ازش بپرسم؟ یک مرد دیگر هم بود. مرد فروشنده گفت "هر جک اهرم خاص خودش را دارد. اهرم من به جک تو نمیخورد." با خجالت گفتم "میشود جک را هم از شما قرض بگیرم پس؟ زود پسش میدهم." یک لبخند مصنوعی و نگاهی معذب، مثل وقتی آدم میخواهد بگوید نه ولی نمیخواهد بیادب باشد از خودش نشان داد. گفتم "نه؟ نمیشود؟ مشکلی نیست. بازم تشکر." بیرون آمدم. تازه داشتم عصبانی میشدم. تا همین لحظه نه ناراحت بودم و نه عصبانی. اتفاقی بود که افتاده بود. ولی اینکه آدمها اینقدر بهدردنخور باشند برایم قابل درک نبود. به بابا زنگ زدم. جواب نداد. داشتم میرفتم پیش موتر. قفلش میکردم. تاکسی میگرفتم. میرفتم خانه. به ایستون میگفتم برایم نوتها را بفرستد. به مَت پیام میدادم که نمیتوانم امروز کار کنم. از خیابان که رد شدم، مردی داشت به طرفم میامد. گفت "من جک دارم. کجاست موترت؟" عصبانیتم فروکش کرد. نامش اریک بود.
چهارشنبه شب: دوستی
سباستین گفته بود در طول روز کار دارد و شب با من درس میخواند. ساعت ۷ پیش طاها (نمیدانم چرا نامش طاهاست. شاید پدر و مادرش مسلمان باشن.) بودیم و ازش سوال میپرسیدیم. سوالها که تمام شدند و تمرین را که حل کردم، رفتم بالا پیش سباستین. تای هم پیشش بود. تای بغلم کرد و کلی جیغ و داد کرد که از اولش هم بهش وحی شده بود که من بورسیه را میبرم. سباستین گفت "یکی به من بدهکاری. برای اینکه تای را آوردم پیشت." بعد مکث کرد و گفت "من و دوستام اصلا مثل تو و تای نیستیم. تمام وقت ما به فحش دادن به همدیگه میگذره." تای گفت "منم بقیه وقتی با من حرف میزنن فقط میگم 'خفه شو!' ولی این فرق میکنه. چیکای منه." chica کلمه اسپانیایی است.
حالا که تمرین حل شده بود هیچکداممان درس زیادی نداشتیم. کمی حرف زدیم و اتفاق صبح را برایشان توضیح دادم. گفتم "باورم نمیشود موترم اصلا صدمه ندیده باشد. امشب زود میرم خانه که اگر وسط راه خراب شد حداقل ساعت ۲ صبح نباشد." سباستین گفت "قبل از ۱۰ میری خانه؟! چه عجب! چه روز مبارکی!"
چهارشنبه ۱۰ شب: ناامیدی
با کلید در را باز کردم. قبل از درآوردن لباس رفتم پشت اتاقشان. گفتم"الههام. در را باز میکنی؟" با غر غر در را باز کرد. اتفاقی که افتاده بود را توضیح دادم. گفتم "فردا تو با موتر من برو. من با موتر تو میرم. تو که از شعاع ۵ کیلومتری خانه دور نمیری. اتفاقی هم بیافته چیزی نمیشه." بهانه آورد. گفت فردا یکی از بچهها را باید ببرد مکتب. مکتبی که ازش حرف میزد پیاده ۲۰ دقیقه راه است و با موتر ۵ دقیقه. ۲ کیلومتر هم دور نیست از خانه. بهانه میآورد. گفتم "دلیل نمیخواد. نمیبری. باشه." ناامید شدم. عصبانی شدم. مثل حسی که صبح به حرف مرد داشتم. چطور نمیترسید که ساعت ۲ صبح در خیابان نمانم؟ چطور به خودش جرات میدهد وقتی دیر میکنم زنگ بزند و بپرسد کجا هستم وقتی حتی یک ذره از راحتی خود بخاطر امنیت من نمیگذشت؟ چطور انتظار دارد من بهش از لحاظ احساسی وابسته باشم؟ کار داشتم. فرصت عصبانی بودن نداشتم. رفتم روی میز آشپزخانه نشستم و داشتم درسم را میخواندم و چیزی ته دلم میگفت فردا که بیدار شوم میبینم موتر خودش را برای من گذاشته که راهم دور است. موتر مرا خودش برده چون حتی ۱۰ درصد آنقدری که من رانندگی میکنم رانندگی نمیکند. چون برایم نگران میشود. اما نه. موتر خودش را برده بود.
چهارشنبه نیمه شب: شانس
از دیشب که در خانه جرمی به rodrigo y gabriela آشنا شدم تا حالا داشتم بهشان گوش میدادم. اسمشان را گوگل کردم و دیدم این آخر هفته در شهر ما کنسرت دارند! آیا برم؟ آیا نرم؟
پنجشنبه ظهر: صداقت
سر کار بودم. مَت پاکت آبی را دستم داد. بازش کردم. داخلش یک کارت تشکری بود و یک gift card ۲۵ دالری. روی کارت نوشته بود از صداقتم قدردانی میکنند و خوشحالند که برایشان کار میکنم و اینکه احتمالا کس دیگری جای من بود این کار را نمیکرد. قضیه این است که چند هفته پیش که من مریض بودم خیلی کمتر از حد معمول کار کردم. اما بزرگترین چکی که تا حالا گرفته بودم را به من دادند. دو برابر چیزی که معمولا میگرفتم. به مت پیام دادم و گفتم بهم پول زیاد داده و چک کند ببیند اشتباه نکرده باشند. اشتباه کرده بود. ۱۷ ساعت بیشتر از چیزی که کار کردم بهم پول داده بودند. تقریبا دو برابر چیزی که کار کرده بودم. قرار شد از چک بعدم کسر کنند. در نتیجه چکی که بعدش گرفتم به اندازهی تُف پول داشت. ولی خب، نیازی به gift card نبود. به مت گفتم پسش بدهد به جو. گفت اگر خودت مصرف نمیکنی بده به کسی که نیازمند است. حالا من ماندهام خودم مصرفش کنم یا بدم به کسی.
پنجشنبه عصر: مهر
لولو آمد پیشم. دستش را روی شانهام ماند و گفت "today you happy brithday?" منظورش این بود که "امروز تولدت است؟" گفتم "نه." گفت برای این پرسیده که دیده که مت بهم کارت داده. فکر کرده تولدم است. اگر تولدم است بهم تبریک بگوید. گفتم نه تولدم نیست. رفت در آشپزخانه و صدایش آمد که گفت "نه." حتما بقیه فرستاده بودنش. جمع صمیمیای دارند. همه اسپانیایی حرف میزنند. یک روز در آشپزخانه داشتم ظرف میشستم و آهنگ بیکلام main agar kahoon را گوش میدادم. من فکر کردم تنها بودم. اما روز بعدش همه دورم جمع شده بودند که آهنگی که دیروز وقت ظرف شستن گوش میدادم را برایشان پخش کنم :)
پنجشنبه شب: بیحسی
بهم زنگ زد. رستورانت بودم با Maddie. پرسید کجا هستم و کی میروم خانه و . . اعصاب نداشتم. اگر واقعا برایش مهم هستم یک ذره از راحتیش میگذشت که من اینقدر استرس رانندگی کردن تا خانه را نداشته باشم. بیحوصله جوابش را دادم و گفتم دیگر زنگ نزد. قطع کردم. تا پارکینگ رفتم. اصلا دلم نمیخواست رانندگی کنم. باران شدید میبارید. لعنتی. استرس داشتم. پیام داده بود. پیامش را باز کردم. عکس دستش بود که پانسمان شده بود. نمیخواستم بپرسم چی شده. برایم مهم نبود. خانه که رفتم شفاخانه بودند. گفتن دستش را شیشه زده. به ایستون پیام دادم و تشکری کردم از اینکه قرار است جواب سوالها را برایم بفرستد. لباسهایم را درآوردم و رفتم زیر پتو. صدایشان از بیرون میآمد که "she got 7 stiches!"
پریشب خواب فاطمه را دیدم. دیروز بعد از مدتها بهش پیام دادم. گفتم خوابش را دیدم. شیلا میگوید یکی از عادتهای خوب و کوچکِ ما افغانها همین است که وقتی خواب کسی را میبینیم بعد از سالها بیخبری ازشان خبر میگیریم. فاطمه سه سال از من بزرگتر است. وقتی من ۱۰ ساله بودم او ۱۳ سالش بود و با هم دوست بودیم. بهترین دوستهای هم بودیم. در مکتب صنفهای مختلف داشتیم اما در سرویس کنار هم بودیم. تمام خانوادهاش را از حرفهایش میشناختم. هیچوقت ندیده بودمشان. اما میشناختم. علی کاکایش بود. از خودش چند سال بزرگتر بود. بعضی شبها که حوصلهشان سر میرفت فاطمه و باقی بچهها را میبرد پارک ِ خالد ابن ولید. با فاطمه شوخی میکرد. دعوا میکردن. من دوست داشتم کسی مثل علی داشته باشم. محمود که آمده بود فکر میکردم از این به بعد ما هم علی داریم. نامش را دوست داشتم. خوشم میآمد که همه اینطوری دوستش داشتند. فاطمه از عمههایش متنفر بود اما عاشق علی بود. دیروز فاطمه که جوابم را داد، پرسید چه خوابی دیدم. خواب دیده بودم که پارک رفتیم. ازش پرسیدم "فایزه خوب است؟ علی چطور است؟ عمهها، مادرت، همه خوبن؟" گفت "علی کاکایم؟" میخواستم بگویم خب مگر من و تو چندتا علی مشترک میشناسیم و حال چندتای آنها برای من مهم است که بخواهم از تو بپرسم؟ علی کاکایت نه پس کی؟ گفتم "بلی. علی کاکایت. خوب است؟" گفت "چهار ما پیش کشته شد." من باورم نمیشد. او هنوز مینوشت . "سیزده گلوله و چند ضرب چاقو". خب چرا سیزده؟ چرا سیزده؟ چرا ضرب چاقو؟ چرا اینقدر زیاد؟ چرا اینقدر بد؟. "پیش چهارراه شمع".من و فاطمه هر دو عاشق چوک شمع بودیم. همهی ما بچهها چهارراه شمع را دوست داشتیم. بیشتر از چهارراه زمین. بیشتر از چهارراه شهدا. چرا پیش چهارراه شمع؟. "الهه خیلی دلم برایش تنگ شده". برایش سخت است که اینها را بنویسد؟ که یادش بیاید؟ گریه میکند؟ یا عادت کرده؟. "روز آخر جدی کشتنش". اواخر ثور است. من چرا تا حالا خبر ندارم؟ چرا نبودم؟ چرا پیشش نبودم؟
ادامه مطلب
دارم سریال میبینم. دو روز است که شبانه روز فیلم میبینم. از صبح ِجمعه، بعد از امتحان فاینل ِ روز پنجشنبه تا حالا دارم سریال میبینم. دیشب داشتم سریال میدیدم که شیلا پیام داد. بیست دقیقه بعد پشت در بود. بیست و سه دقیقه بعد من یک ظرف پر از chocolate chip cookie داغ در بغل داشتم. فقط برای اینکه آن روزی که با هم درس میخواندیم به مامان گفته بودم دلم اینقدر چاکلت چِپ کوکی میخواهد که میخواهم به دوستم جرمی بگویم خمیرش را برایم آماده کند که بیارم خانه و بپزم.
ادامه مطلب
سمستر اول دانشگاه استاد هنر به ما مستندی در مورد زندگی
انسل آدمز (Ansel Adams) نشان داد. در مستند میگفت انسل در نوجوانی روزانه حداقل ۶ ساعت پیانو تمرین میکرد. مهمترین چیزی که از آن صنف خستهکننده و خوابآور یاد گرفتم از همین ده ثانیهی آن مستند بود:
۱. باید زندگیم را وقف کاری کنم که بتوانم روزانه حداقل ۶ ساعت برایش وقت بگذارم و هنوز ازش لذت ببرم.
۲. باید پشتکار ِ۶ ساعت روی یک موضوع کار کردن را داشته باشم.
نکتهی دیگری هم در مستند بود. مستند در مورد عکاسی انسل بود، نه موسیقی. انسل به سالها تمرین موسیقی پشت پا زد، رفت سراغ عکاسی و در عکاسی شهره شد. فکر نکنم این قسمت را یاد گرفته باشم.
خدا همه جا هست. همیشه هست. خدا میتواند محیط ِفضاوزمان (fabric of space and time) باشد :) ما همه روی بدن خدا شناوریم، لوک. سیاهچالهها جای زخمهای گلولههایی هستند که روی بدن خدا مانده :) به نحوی از این فکر خوشحال میشوم. فکر اینکه خدا کمی درد بکشد برایم مایهی لذت است :) جهان در حال گسترش است. یعنی خدا دارد کش میآید. خدا دارد رقیق میشود. برای همین دیگر حسش نمیکنیم. مردم میگویند "خدا مرده"، باید بخاطر رقیقشدن و زخم گلولهها باشد. و مسئلهی غیرقابل درک بودن خدا! مردم میگویند خدا والاتر از فهم انسان است. برای این است که ما فراتر از جهان قابل دید را نمیبینیم، لوک :) ما نمیتوانیم تمام ِ خدا را ببینیم.
.
.
این حرفها فقط تصویر زیبایی است که من برای خودم کشیدم. شاید شاعرانه باشد یا هر حماقت دیگری. اما هیچ ارزش و بنای علمی یا حتی فلسفی ندارد. فقط به ذهنم رسید. دیوانگی :)
"All the stuff you think will never happen, will happen. you just gotta be ready for it"
Bones-
"تمام چیزهایی که فکر میکنی هیچوقت اتفاق نمیافتند، اتفاق میافتند. فقط باید آمادهی افتادنشان باشی." من هیچوقت به این فکر نکرده بودم که در حقیقت احتمال افتادن تمام اتفاقاتی که به نظر من دستنیافتنی میرسند، هست. یکبار بعد از اینکه با حسرت در مورد یکی از پروفسورها و زندگی شخصیش حرف میزدم کایل گفت: طوری حرف میزنی انگار قرار نیست تو هم مثل او باشی.» من از حرفش تعجب کرده بودم اما جوابی به ذهنم نمیرسید. حقیقت این است که من ممکن است یک روزی با کفشهای پاشنه بلند، پیراهن بلند، موهای تزئین شده، مثل فیلمهای قدیمی از پلهها بدوم پایین. ممکن است ایستون، جک، جرمی، اندرو و جو و بقیه را در خانهام مهمان کنم. ممکن است روزی برقصم. ممکن است آفتابگرفتگی کامل را ببینم. ممکن است روزی محمد را دوباره ببینم. و من نمیدانستم. تا قبل از شنیدن دیالوگ بالا نمیدانستم که تمام اینها و خیلی بیشتر از اینها هم ممکن است. ۱
گفتم: نگفتی نامت چی است.
گفت: معمولیترین و معروفترین نامی که تا حالا شنیدی. منظورم جان اسمیت نیست، منظورم در فرهنگ ماست.
گفتم: محمد؟
گفت: بلی.
۱. احتمال اتفاق افتادن تمام این اتفاقات نادر کم است. اما حداقل یکی دوتایشان ممکن است برایم اتفاق بیافتد و غافلگیرم کند.
اوج ِدیشب همان قسمتی بود که رو به دریا نشسته بودم. کشتیهای مقابلم نمیگذاشتند آخر دنیا را ببینم. آسمان ابری بود و من اینقدر شکل در آسمان پیدا کردم که آخرش فهمیدم چرا هنرمندها به تجربیات از این دست علاقه دارند. باد ملایمی که میوزید را روی تمام اجزا صورتم حس میکردم. دکوتا با فرید در مورد چیزی حرف میزد و من اینقدر به این مکالمه خندیدم که نمیتوانستم نفس بکشم. تمام شب حرف نزدم. آرام بودم. به ابرها نگاه میکردم و به مکالمهی بچهها گوش میدادم. برایم مهم نبود که جزئی از مکالمه نیستم. گلویم خشک بود. سرم سنگین. آسمان ابری. دریا در مقابلم. ماه پشت ابرها. جیا و دکوتا در کنارم. میدانستم که حالم خوب است. بعد حرف کیلب یادم آمد. آدم بعد از مصرف هنوز خودش است، فقط با کمی اغراق.
ادامه مطلب
امروز پولمان به حساب واریز شد. به حساب آمازونم سر زدم و چیزهایی که از چند وقت قبل میخواستم بخرم را خریدم. بیشتر از یک ماه پیش مامان خواسته بود چیزی برایش بخرم و تا همین امروز در سبد خریدم بود. خریدم و به آدرس خانه فرستادم. گزینهی "هدیه" را تیک زدم و به جای یادداشت نوشتم:
الهه به مامان:) دلآرامانگاراچون تو هستی، همه چیزی که باید هست مارا
الان نمیدانم سر صبح چطور چنین تصمیمات رمانتیکی گرفتم. انگار که خریدن این هدیه کافی نباشد، آنلاین به یک گلفروشی سفارش دادم که روز جمعه ۱۲ شاخه گل رُز رنگارنگ ببرند دم خانه! این گلفروشی پیام فارسی را قبول نمیکرد و برای یادداشت نوشتم:
I miss you.
love,
Elaha
خودم را درک نمیکنم. من تا حالا حتی پشت تلفن هم بهش نگفتهام دلم برایش تنگ شده. اصلا کم پیش میآید. بگذریم. طبق یک قانون که در سیزده سالگی برای خودم وضع کردم دارم سعی میکنم به خود ِصبحم اعتماد کنم. حماقتها، اشتباهات، لحظات زیبا، خاطرههای خوب و رابطهها از همین لحظات بیفکر و بیمنطق نشأت میگیرند و من این تصمیمات از قبل برنامهریزی نشده را دوست دارم.
ادامه مطلب
خیلی دوست دارم جواب ندی. یکی از هدفنها را از گوشم بیرون میکنم. میخواهم قطع کنم. نمیدانم چرا دوست ندارم جواب بدی و از این دلیل نداشتن کلافه میشم اما قطع نمیکنم. بدون دلیل قطع نمیکنم. برخلاف دیروز و پریروز اینبار جواب میدی. من اما همین امروز نمیدانم چرا نمیخواستم جواب بدی. صدای بچه از پشت تلفن میآید. حالم را میپرسی میگم خوبم و حالش را میپرسم. میگی چه خبر ولی من توجه نمیکنم. حال بچه را میپرسم. میخندی. من کمکم صدای خندههایت یادم میآید. میگی هی از او میپرسی نمیگذاری حال تو ر بپرسم» و من کمکم لهجهات یادم میآید. بعد بیهوا، بیدلیل، بیمقدمه میگی او ر بیشتر از تو دوست دارم. حسودی تو که نمیشه؟» من با لبهای صاف و چشمهای خمار به در و دیوار نگاه میکنم و فکر میکنم منی که به هیچکسی هیچوقت تا حالا حسودی نکردم به چی ِ یک فسقلی ۷ ماهه حسودی کنم؟ میگم نه خب. من و اولادت؟ مقایسهی درستی نیست.» میگی دوست داری میبودم و بغلش میکردم. دوست داری میبودم و میدیدم. کمی غافلگیر میشم. حرفت غیرمنتظره بود. هر چی فکر میکنم یادم نمیآید شنیده باشم کسی چنین چیزی به کس دیگری گفته باشد. نمیدانم جواب مناسب در این شرایط چی است. برای همین نمیدانم چی بگم. یادم نیست چی گفتم. میگی اصلا تو بچه دوست داری؟» ندارم. دوست دارم ببینم سینا بزرگ شود اما بچه دوست ندارم. میگم بچه دوست داشته باشم یا نداشته باشم بچهی تو ره که دوست دارم.» تو میگی وقتی خوابم را میبینی تمام روز پریشانی. من باز غافلگیر میشم. تو هنوز خواب مرا میبینی؟ باز بیمقدمه میگی تو مینویسی؟ اینبار خیلی بیشتر غافلگیر میشم و از لحنم پیداست. نمیدانم از کجا میدانی. اما میدانی. میگم مینویسم.
میگی افغانستان بیایی کجا میری؟» میگم کابل و هرات. میخندی میگی میای پیشم؟ هرات بیایی پیشم میمانی؟» میگم هرات؟ به جز تو که کسی نیست. پیش تو میایم.» میگی یکی از آرزوهایت دوباره دیدن من است. میگی رزاق به دوستی من و تو حسودی میکند. میگی دوست داری من حرف بزنم و گوش کنی. میگی دوست داری بینگرانی و بیقید با من ساعتها حرف بزنی. میگی وقتی کسی با لهجهی من حرف میزند دلت برایم تنگ میشود. میگی خوشحالی که من و تو بخشی از زندگی هم هستیم. تو حرف میزنی و من کمکم انگار از یخزدگی بیرون بیایم. چشمهایم هشیارند. روی تخت میشینم. به در و دیوار نگاه نمیکنم. تمام حواسم پیش توست. تو را تصور میکنم. میگم اینطوری که حرف میزنی قلبم سنگین میشه. تو فکر میکنی مسخرهات میکنم. اما من مسخره نمیکنم. حتما متوجهی کرختی، بیحسی، یخزدگیم شدی. تو همیشه متوجه میشی. من متاسفم. میگم مسخره نمیکنم.
چرا نزدیک یک سال است که بهت زنگ نزدهام؟ تو مهربانی. تو نمیپرسی که چرا زنگ نزدهام. یادم میاید که گفته بودم من که وقتی برم دلم به هیچکسی اینجا بند نیست. گفته بودم اگر او نمیبود هیچوقت برنمیگشتم به افغانستان. گفته بودم تو مرا به اینجا وصل میکنی. گفته بودم اگر قرار بود تا آخر عمرم با یک نفر در یک جزیره تنها باشم تو را انتخاب میکردم. بعد خیلی بارها فکر کرده بودم که زندگی در آن جزیره ایدهآلترین نوع زندگی باید باشد. از پنجره به بیرون نگاه میکنم. دیشب باران باریده. با خودم فکر میکنم من هیچوقت هیچوقت هیچوقت نباید فکر کنم که دوست داشته نشدهام.
خیلی از حرفها را نمیشود زد. بیشتر از نیم ساعت حرف میزنیم اما فرصت نمیکنی که ببینی من هم بلاخره با شنیدن صدایت دلم تنگ شود. فرصت نمیکنم که بگویم برای موهایم رنگ بنفش خریدهام. فرصت نمیکنم که بگویم دیشب تصمیم گرفتم که فردا برم نیویورک. فرصت نمیکنم که بگویم من هنوز هم دوستت دارم. تو فقط وقت داری که بیایی، مرا با صدایت کم کم و نفس به نفس زنده کنی، به یادم بیاری که برای من کی هستی، و به یادم بیاری که دوستم داری.
زبان که باز میکنی نمیدانی به چه زمانی حرف بزنی، حال جاری، گذشته ساده، حال ناتمام، آیندهی ممکن، یا آیندهی محال. دست که دراز میکنی نمیدانی باید موهایش را لمس کنی، چانهاش را، گردنش را یا نوک بینیاش را. کنارش که دراز میکشی نمیدانی دستت را زیر گردنش بگذاری یا در دستتش. حرف که میزنی نمیدانی جملهها را چطور مرتب کنی. چشم به چشم که میشوید نمیدانی باید به نگاه کردنش ادامه بدهی یا به آسمان و زمین نگاه کنی. رستورانت که میروید نمیدانی رو به رویش بشینی یا در کنارش. در خیابان که راه میروید نمیدانی دستش را بگیری یا خریدها را. اما میدانی که اگر درست دستش را بگیری، اگر انگشت اشارهاش را در دستت بگیری، لبخند میزند و از دختری حرف میزند که در شش سالگی با عصبانیت پتویش را انقدر محکم گاز گرفت که روز بعد اولین دندانش افتاد. میدانی چانهاش را که لمس میکنی خراب میشود، انگار که یاد خاطرهی بدی میافتد. میدانی که شبها گاهی مثل مادری که بچهی پنج سالهاش را آرام کند بازویش را نوازش میکند و به خود میگوید: "تو بهترینی. تو مونوی منی. تو بهترین مونوی منی. it's ok." تو میدانی روزهایی که حالش را نمیپرسی تا دیرتر کار میکند. میدانی در جمع که باشد دوست ندارد دستش را بگیری. میدانی در جمع که باشد استرس میگیرد. در جمع که باشد نمیدانی کنارش بمانی یا نمانی. از جلب توجه بدش میآید. آرایش که میکند نمیدانی بگویی زیبا شده است یا بیتفاوت باشی. میدانی تصویر مردی را که در ساعت ۰۰:۰۱ شب رو به روی در مترو به در ِ باز اشاره کرد و گفت "اول شما" را هنوز یادش است اما از تشریفات بدش میآید. با هم که بیرون میروید نمیدانی در موتر را برایش باز کنی یا نه. از جاهای تنگ و تاریک خوشش میآید. داخل کمد که دراز میکشد نمیدانی بروی و کنارش باشی یا نه. برای خوب کردن حال بدش روشهای خودش را دارد. وقتی ساعت ۳ صبح، داخل کمد، با کسی با مبایل از پوچی زندگی حرف میزند نمیدانی دلخور شوی یا بغلش کنی. عاشق فیلم دیدن است اما از فیلم دیدن عذابوجدان میگیرد. برای تولدش نمیدانی کتاب بخری یا سینما ببریش. تمام روز در حال تصمیم گرفتنی. تمام روز در ترس انتخاب غلط. تمام شب در فکر اینکه آیا او هم همیشه در اضطراب ِ انتخاب غلط است یا نه. ولی جواب در همان شبهای پر اضطراب است. وقتی بازویت را نوازش میکند و میگوید "تو مونوی منی. هیسس. تو عزیزترین مونوی منی."
هیچوقت گم شدی؟ ترسناک گم شدی؟ در پنج سالگی یکبار گم شده بودم. با مامان و خاله رفته بودیم بازار. مامان را از روی کفشهایش دنبال میکردم. یک لحظه متوجه شدم زنی که دنبالش میکردم فقط کفشهای مامان را داشته. مامان نبود. مضطرب شدم. اوضاع را با خودم بررسی میکردم. شمارهی بابا را با خودم مرور کردم. نهایتش کسی را پیدا میکنم که به بابا زنگ بزند و بابا میاید دنبالم. فقط باید شانس بیارم کسی که به بابا زنگ میزند نباشد. مرا ند. مرا از مرزها بیرون نکند و اعضای بدنم را نفروشد. فقط باید همینجایش را شانس بیاورم. فقط باید تا زنگ زدن به بابا کسی مرا اختطاف نکند. فعلا باید برگردم به آخرین جایی که مطمئن بودم مامان را دیده بودم. احتمالا او هم برمیگردد به دوکانهایی که رفته بودیم. مدت زیادی از آخرین باری که دیدمش نمیگذرد. فقط باید شانس بیاورم و زود متوجه شود که کنارش نیستم. هر چه زودتر متوجه شود احتمال پیدا شدنم بیشتر است. خدا کند عصبانی نباشد. وقتی برگشتم به آخرین دوکانی که دیده بودمش فروشنده متوجه تنهاییام شد. دلداریام میداد. میگفت مادرت پیدایت میکند. اگر پیدایت نکرد زنگ میزنیم بهش. گفتم شما مبایل دارین؟ که اگر مادرم پیدایم نکرد زنگ بزنیم به پدرم؟ شمارهی پدرم را از بر استم.» فروشنده خندهاش گرفت. من متوجه شدم که نمیدانست من شمارهی بابا را حفظ هستم. به خیال خودش به من امید واهی میداد. مامان پیدا شد. دوکاندار کلی به مامان از باهوشیام تعریف کرد و من تعجب کرده بودم که مامان عصبانی نیست، مامان با حوصله به فروشنده گوش میکند، مامان آرام است. نمیدانم مامانم هم به اندازهی من از گم شدنم ترسیده بود یا نه، اما مطمئنا تو به اندازهی من گم شدنم برایت مهم نیست. لعنتی. من تمام امیدم این روزها به این بوده که نهایتش یک تاکسی تا میدانهوایی، یک تکت به تو و بوووووم! روز بعد در مقابلت نشستهام. ازت میپرسم ورژن کوتاه ماجرا را میخواهی یا درازش؟» و تو مثل همیشه میگی درازش» که در دلم چیزی نماند. اما لعنتی، تو که برای من نترسیدی. تو که به فکر من نبودی. تو که متوجه نیستی گم شدهام. تو که برای من نترسیدی.
همیشه یادمان باشد که قربانی هیچوقت مقصر نیست. همیشه یادمان باشد. در نگاه اول به نظر میرسد جملهی بیاهمیتی است که مفهوم واضحی را بیان میکند. اما اینطور نیست. آدم همیشه یادش نمیماند. به قربانیان ی که خودشان را مقصر میدانند، به قربانیان جنگ، به قربانیان خشونتهای خانوادگی، به بچههایی که مورد سوءاستفاده احساسی و جسمی قرار گرفتند، به آدمهایی که مورد تبعیض قرار گرفتند، به آدمهایی که رنج میبرند و کاری از دستشان ساخته نیست، همهی قربانیها یادآوری کنید که مقصر نیستند.
Dear Elaha, I miss you so so much. I [wonder] [when] you are coming home. [every] morning the first thing I think [about] is you. I love you very much. so you have to know I will never forget you ever. you know we [aren't] friends we are BFL's (Best Friends for Life). I made [poem] for you too:
[roses] are red [violets] are blue your hair is black and so is mine [too]
you like to eat and I do [too]! I love you and you love me [too]!
Love,
Setayesh
دیشب کریستینا بهم گفت love and thank you. کریستینا وقتی دوستپسرش بهش گفته بود دوستش دارد، یک و نیم ماه صبر کرد تا بهش بگوید او هم دوستش دارد. چون مطمئن نبود واقعا دوستش داشته باشد. این نامه دومین دوستت دارم صادقانهی ۲۴ ساعت گذشتهام بود :)
کلمات داخل براکت [] غلطهای املایی بودن که اصلاح کردم. املایش بهتر شده. تازه پیشدبستانی را تمام کرده. امسال قرار است برود صنف اول. خودش باور دارد یک نابغه است :)
احساس مریضی میکنم. مثل وقتایی که غم بزرگی درگیرم کرده باشد. دلم میخواهد بخوابم. سنگینم. گرمم. انگار که مریض باشم. احساس خامی میکنم. نمیدانم دفعهی قبلی که این اتفاق برایم افتاد کی بوده. نمیدانم آخرش چطور شد. اما این شرایط برایم سخت است. آستانهی تحملم در برابر اتفاقاتی که خارج از برنامه میافتند و برنامهام را خراب میکنند قریب به صفر است. زندگی دارد یادم میدهد آدم باشم. بفهمم که همه چیز همیشه طبق برنامه پیش نمیرود. دارد یادم میدهد همیشه آخر کار آن چیزی نیست که من میخواستم. درس سادهای نیست. هی مجبور میشوم وسط روز از شدت کلافگی، حس مریضی و غم، از پشت کامپیوتر بلند شوم و بروم روی مبل دراز بکشم. باعث میشود برای کنترل خودم بارها و بارها در ذهنم تا ده بشمارم . یک دو سه چهار . پنج شش هفت هشت نه ده. یک دو سه چهار پنج شش. وقتی متیو حرف میزند، وقتی گرمم میشود، وقتی یادم میافتد که برنامهام عملی نمیشود، وقتی دارم به اتاقم برمیگردم و یادم میاید که برنامهام عملی نمیشود، وقتی خییییییلی دلم میخواهد حالا که هدفی از ماندن در اینجا ندارم بروم میدانهوایی و با اولین پرواز به آستن برگردم، وقتی کار میکنم و یادم میآید برنامهام عملی نمیشود، وقتی یادم میآید که چه برنامههای هیجانانگیزی برای این تابستان داشتم، وقتی در دستشویی احساس مریضی میکنم، وقتی دلم میخواهد به مامان زنگ بزنم و غر بزنم، وقتی یادم میآید که برنامهام عملی نمیشود، در ذهنم میشمرم یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده یک دو سه چهار پنج.
آدم قویای بودن یعنی بفهمی که به عنوان یک مخلوق ذات ضعیفی داری، ولی این ضعف را بپذیری. وقتی این ضعف را بپذیری، قبول کنی و باهاش کنار بیایی، مخلوقی هستی که ذات ضعیفی دارد، اما قوی است.
گفتم من تا آخر هفته آماده نمیشم. گفت دوشنبه خوبه؟ گفتم بحث یک روز دو روز نیست. گفت خب توضیح بده. موضوع چیه؟ من خواستم حرف بزنم. راه گلویم بسته بود. به چپ نگاه کردم. بعد به راست. دوباره به او نگاه کردم. نمیشد. گفتم باشه بعدا حرف بزنیم. گفت چرا؟ گفتم فرصت مناسبی نیست. گفت ناراحتی؟ به سقف نگاه کردم. حالم بدتر شده بود. اینکه فهمیده بود حالم بد است ناراحتترم کرده بود. گفتم خیلی. میخواستم بگویم اینطور که به نظر میرسد خیلی بیشتر از چیزی که خودم فکر میکردم. گفت اتفاقا همین که ناراحتی یعنی باید حتما همین حالا حرف بزنیم. بلند شو بریم. سر پلهها یادم آمد هیچی جز مبایلم همراهم نیست. گفتم Apple pay قبول میکنند؟ گفت ایدهی من بود. خودم حساب میکنم. بیرون هوا نه گرم بود و نه سرد. هنوز نمیتوانستم بدون بغض حرف بزنم. تا به رستورانت رسیدیم حالم بهتر شد. گفتم فقط آب. تا او برود سفارش بدهد آب رایگان پیش کانتر را پیدا کردم. یک لیوان خوردم. دومی را ریختم و نشانش دادم که یعنی برای من چیزی سفارش ندهد. لیوان سوم را که خوردم نوشیدنی او هم آماده شد. بیرون که آمدیم بطری شیشهای Natural Spring Water را داد دستم. تنها شرایطی که ممکن است من پولم را صرف خریدن آبی که ادعای آمدن از چشمه را داشته باشد و در بطریهای شیشهای لاجوردی صرف شود بکنم، صحرای کربلا است. گفتم نیازی نبود. تشکر. در راه برگشت حالم بهتر بود. شروع کردم به حرف زدن. به دفترش که رسیدیم حالم باز خراب شده بود. گفتم من با خودم گفته بودم که آدمها با هم فرق دارند و من باید سعی کنم راه ارتباط برقرار کردن با او را پیدا کنم. اما بعد از اینهمه التماس برای کار به من گفت تو مشغول بودی. این یعنی به حرفم گوش نداده. اگر به حرفم گوش نکند کاری از دست من ساخته نیست. من چیکار باید بکنم خب؟ بعد از یک ماه بیکاری به من گفت تو مشغول بودی. من فقط میخواستم یاد بگیرم. من فقط میخواستم یک تابستان تمام فقط یاد بگیرم. یک عالمه در مورد نجوم یاد بگیرم. اصلا به جهنم که آخرش شاید هیچ چیزی منتشر نکنیم. به آشغال که احتمالا برای من نامهتوصیه نمینویسه. من فقط میخواستم یاد بگیرم. بعد خیـــلی گریهام گرفت. اینقدر که هیچکاری از دستم برنیامد.
پشت تلفن گریه میکرد. مست بود. میگفت همین که گفتهام، همین که خواستهام برایش کمک باشم برایش ارزش دارد. از همه گله و شکایت داشت. حالش بد بود. خیلی استرس داشت. بعد از نیم ساعت بلاخره گفت "تو که اینقدر با دل قرص حرف میزنی بگو ببینم چند داری؟" من زیاد کار نمیکنم. معمولا هفتهای ۱۰ تا ۱۵ ساعت. اما خرج زیادی هم ندارم. هفتهای یک یا دو بار باک موتر را پر میکنم. هفتهای یکبار شاید بیرون غذا بخورم. دوبار در ماه هم لباس میخرم. خریدهایم را از فروشگاههای Forever21 و H&M که به قول نیکی مخصوص ما دانشجوهای فقیر هستند میکنم. موجودی حساب پسانداز، حساب جاری، سهام بورسم و حتی پولی که فلانی ازم قرض گرفته بود را گفتم. گفتم اگر خواسته باشد تا دو روز تمام اینها را آماده میکنم و برایش حواله میکنم. با خجالت گفت سه ماه کرایهی خانهاش عقب افتاده. اگر فشار صاحبخانه رویش نباشد به مشکلات دیگرش راحتتر میرسد. خانهاش در یکی از بهترین منطقههای کابل است. برعکس من او از بهترین فروشگاهها خرید میکند. سفرهای خارجی میرود. پول پیشش ارزش ندارد. نداشت. گفتم همین امروز بهترین راه حواله را پیدا میکنم و بهش خبر میدهم.
روز بعدش عکس پاسپورتش را فرستاد تا فرم را درست پر کنم. گفتم اگر از طریق مبایل بفرستم ۲ روز طول میکشد. اگر بروم نمایندگی همین الان میرسد. گفت اگر زحمتی نیست بروم نمایندگی. تحت فشار بود. حتی یک روز بیشتر نمیتوانست صبر کند. همان لحظه رفتم نمایندگی. پول را برایش فرستادم. به هم قول دادیم در این مورد به کسی چیزی نگوییم. روز بعدش به من زنگ زد. میگفت "یک روزی اوضاع من بهتر میشود. اینطور که نمیماند. بعد من از همه بیشتر به تو میرسم. این نیکیات را صد برابر جبران میکنم. بعد همه از من میپرسند که پسر! چرا الهه؟ چرا با الهه از همه خوبتری؟ چرا به الهه بیشتر از دیگران میرسی؟ بعد آن روز به همه میگم که الهه روزی به کمک من آمد که هیچکدام شما به فکرم نبودین." مست بود. خندیدم. گفتم "حالا چرا مثل قرآن حرف میزنی؟"
داخل دفترش شدم. نشستم. شروع کرد به حرف زدن.
گفتم میشه لطفا یک تیکه کاغذ ازت قرض کنم؟ کتابچهام همراهم نیست.»
گفت واو! چه جالب!»
گفتم چی چه جالب؟»
گفت اینکه کتابچهات همراهت نیست. شبیه تو نیست که یادداشتهایت پیشت نباشند.»
دو چیز از ذهنم گذشت. اول اینکه شاید فهمیده باشد که دیگر جانم به لب رسیده و برایم مهم نیست. برای همین کتابچهام در اتاقم یادم رفته. دوم اینکه کم کم دارد مرا میشناسد :) میشود ازش توصیهنامه خواست :)
گفتم چرا این تابستان که من رفتم کلا مرا فراموش کردی؟گفت نکرده. فقط درگیر بعضی موضوعات شخصی بوده. گفتم بچههایت خوبند؟ گفت خوبند. گفتم فراموش کردی. کاملا فراموش کردی. من فکر میکردم میتوانم رویت حساب کنم. این تابستان بد گذشت و تو نبودی. نمیشد روی تو حساب کنم. به ایمیلهایم جواب ندادی. چندباری هم که جواب دادی فقط سعی داشتی مرا به استاد کیتلین شوت کنی. با اینکه میدانی من کهکشان دوست ندارم و کیتلین فقط در مورد کهکشانها تحقیق میکند. معذرت نخواه. تقصیر تو نبوده. من انتظار زیادی داشتم ازت. تقصیر خودم بود. دیگر برای من به اندازهی قبل مهم نیستی. نمیخوام بدجنس باشم اما واقعا میگم. ناامیدم کردی.
آلدو میگه خیلی خوبه که عصبانی نشده.» اما دلم سرد نشده. دوست داشتم بیشتر از این دعوا کنم. هنوز ازش ناراحتم. ازش خیلی ناراحتم.
آمد داخل اتاق. با آلدو حرف میزدم. با چشم سه قدمی که به سمتم برداشت را دنبال کردم. داشتم فکر میکردم بایستم و بغلش کنم یا نه. ریشش را کوتاه کرده بود. موهایش درازتر شده بودند. بعد از دو سالی که میشناختمش تازه قیافهاش خوب شده بود. خودش آمد پیشم. بغلم کرد. محکم.
* یک پیتزای کامل و یک سوم ساندویچ مرا خورد. بیشتر از یک ساعت در مورد تاریخ حرف زد. با منی که هر بیست دقیقه بهش یادآوری میکردم که من تاریخ را دوست ندارم :) کاش اهمیت به مخاطب را میفهمید :)
** یک ساعت و نیم روی تشک نشستیم و خواستیم با هم کشتی بگیریم. آخرش نگرفتیم.
بهش گفتم روزی ۱۳ ساعت کار میکردم و او حتی متوجه نمیشد!» گفت میدانم. تو همینی. آدم ۱۳ ساعت کار کردن.» به ماستری و دکترا در رشتهی انجینیری هوافضا فکر کردم. برای یک لحظه. حالم مثل همان بعد از ظهری شد که در هوای بارانی در امتداد خیابان با صدایی که از گریه میلرزید پشت تلفن گفتم من همیشه میخواستم دکترای اخترفزیک بگیرم. اگر اینطوری باشد نمیخواهم.» پر از تلاطم و ناامنی. به دراماتیک بودنم فکر کردم. من دراماتیکترین آدمیام که میشناسم. آدم ِ ساعت ِ ۱ شب دویدن رفتن، آدم ِ بیخبر از خانه گم و گور شدن، آدم ِ در روز بارانی در امتداد خیابان راه رفتن و پشت تلفن گریستن، آدم ِ ده سال روی یک اتفاق بد کلید کردن، آدم ِ بعد از یک گفتگوی عمیق it is whatever» گفتن و رفتن. اما خب، اگر دراماتیک بودن یعنی کلید کردن روی تو برای یک عمر، من همینم که هستم. تو همانی که نیستی. ما همینیم. تویی که دیگر نیستی و من همینی که هستم. عصبانی، دراماتیک، ترسیده، بیتو، بیکس، نامطمئن. تو هم همینطور بودی اما خب، تو یتیم بودی. تو یتیم بودی. چقدر دیر شده بود با گریه نخوابیده بودم.
8/14/2019
گریه ام میگیرد. یک لحظه خوشحالم و بعد گریه ام میگیرد. هنوز غصه ی پروژه را میخورم. من قرار بود به آسمان ها برسم. حالا حس میکنم دفن شده ام و نمیتوانم تکان بخورم. بگذریم. من آدم دفن شدن نیستم. زمینی نیستم. دوباره بر می خیزم. عزاداری ام تمام شود بر می خیزم. به آسمان هم میرسم آخرش. فعلا حال ندارم. بعدا یک کاریش میکنم. می گفتم. میانگین تست ترموداینامیک (ترمو) شده 35%. من 43.3% گرفتم. نمره ام پایین است اما چون از میانگین بلندتر است احتمالا آخرش A شود. با کارخانگی های ترمو عشق میکنم. از بس که TA سوالهای قشنگ طرح میکند. به ایستون توضیح دادم که چطور پیش TA دستپاچه میشوم چون خیلی باهوش است و حالا ایستون فکر میکند عاشق TA شده ام اما خودم هنوز نمیدانم. بابت ترمو ناراحت نیستم. بابت نمره ی 90 استروبیولوژی ناراحتم. فکر میکردم حداقل 98 می گیرم. یکی از سوالاتی که اشتباه کردم عمر حیات روی زمین است. از آغاز حیات روی زمین 4 ملیارد سال میگذرد و من واقعا فکر میکردم 3.7 ملیون سال است. اینقدرررر این اشتباه خجالت آور است که بابت نمره نه, بابت آبرویم که پیش استاد رفت ناراحتم. در امتحان برنامه نویسی 87 گرفتم. بابت این ناراحتم. چون یکی از سوالات امتحان را اینقدر دوست داشتم که از دادن امتحان کیف کردم! البته از سوال سوم امتحان ترمو هم کیف کرده بودم. سوال سوم ترمو این بود:
دوتا حباب دقیقا یکسان از ته یک دریاچه به سمت بالا حرکت میکنند. یکی از حباب ها سریع تا سطح آب میاید و هیچ حرارتی بین حباب و آب دریاچه رد و بدل نمیشود (isothermal). حباب دوم آهسته به سمت بالا حرکت میکند (احتمالا چون در بین بته های زیر آب گیر میکند) و حرارتش با حرارت آب به تعادل میرسد (Adiabatic). هر دو حباب هر چه به سطح نزدیک تر میشوند بزرگتر میشوند چون فشار آب کمتر است. در سطح آب کدام حباب بزرگتر است؟؟
در سوال نگفته بودند کدام حباب ایزوترمال و کدامش ادیابتیک است. اما باقی سوال دقیقا همینی بود که اینجا نوشتم. از سوال خوشم آمده بود. نه انتگرال داشت و نه بدبختی. اما اگر درس را نفهمیده بودی نمیتوانستی جواب بدهی.
بگذریم. داشتم میگفتم. امروز یک آهنگ قدیمی سر صنف کوانتوم یادم آمد. استاد داشت برای امتحان روز 3 شنبه توضیح میداد. برای این امتحان استرس دارم. نمیتوانم این را هم خراب کنم که :/ آهنگ را پیدا کردم. حتی از چیزی که به یاد داشتم هم زیباتر بود. آهنگ میگه:
آسمان عاشق مهتاب تو و
و ستاره های شب تاب تو ام
.
دل من چون دل تو کلان است
دل من مثال آسمان است
آسمان دل من چو دریا
مست و توفانی و بیکران است
.
حالم با آهنگ خوب شده بود. داشتم پشت هم گوش میدادم. که پیامش آمد. نوشته بود Hey, I really Love you. I wish you were here so I could baghal you rn» گریه ام گرفت. انگار هیچ راهی نیست که من این روزها را بدون اذیت شدن بگذرانم. باید باشد و با دوست داشتنش زجرم بدهد. لعنتی.
پروژه ای که رویش دو سال کار کردم به نتیجه نرسید. فکر می کنم این اخرین باری است که این جمله را صریحا میگویم چون گفتنش درد دارد. اینطور شد که ما یک سال پیش فکر کردیم تمام شده. فکر کردیم به جواب سوالی که پرسیده بودیم رسیدیم. اولین ورژن مقاله را نوشتیم و فرستادیم به همکاران که نظر بدهند. بعد روی نظرات آنها کار کردیم. باز همه چیز دوباره آماده شده بود. یک فایل اکسل داشتیم که داخلش تمام میدان مقانطیسی هایی که برای 1075 تا ستاره اندازه کرده بودیم را لیست کرده بودیم. داشتیم روی توضیح بیشتر متد در مقاله کار می کردیم که تابستان شد و من رفتم هاروارد. بعد که برگشتم رئیسم گفت فرمولی که ما استفاده میکردیم در تئوری خوب است اما در مورد ستاره ها جواب درست نمیدهد. نمی دانم چرا قبلا نفهمیده بود. ما جوابهای خودمان را با جوابهایی که در مقالات قبلی اندازه شده بودند مقایسه کرده بودیم. بلاخره تصمیم بر این شد که تئوری را رها کنیم و از مدل ها استفاده کنیم. اما بعد از سه ماه به این نتیجه رسیدیم که مدل ها جواب نمی دهند. دیگر نمی دانیم چیکار کنیم. بنابرین داریم تسلیم این بازی روزگار شده بساط محاسبه ی میدان مقناطیسی ستاره ها را برای فعلا جمع می کنیم. من از پریروز تا حالا یادم می آید و آه می کشم و بغض می کنم. اصلا باورم نمیشود. چقددددر به انتشار مقاله ای که من نویسنده ی اصلیش بودم نزدیک بودیم. حالا قرار است یک پروژه ی ساده و کوتاه را شروع کنیم. که به اندازه ی پروژه ی اول انقلابی و بزرگ نیست. نمیتوانم غصه نخورم. شکست بزرگی است. احتمالا بزرگترین شکستی که تا حالا خورده ام. دو سال روی این پروژه کار کردم و آخرش به جایی نرسیدم. رئیسم میگه این شکست نیست. میگه این در عالم پژوهش زیاد اتفاق میافتد. اما برای من شکست است. در زندگی من این اتفاق تا حالا نیافتاده بود. تابستانم عزا بود و با یک دنیا امید برگشتم که حداقل این پروژه ام را به سر و ثمر برسانم. هی بر پدرِ زن ِ دانشگاه و پژوهش لعنت. من الان با این سرگذشت میتوانم بروم کامبریج درس بخوانم آخر؟ هی خدا بیامرزد برنامه های بزرگی را که برای زندگیم ساخته بودم.
پ.ن. اگر در مورد استفاده نکردن از نیم فاصله نظر بدی احتمالا دعوا می کنم :/ ویندوز نیم فاصله ندارد. حالا مک که نیم فاصله داشت هم من نمی دانستم کی استفاده کنم و کی نکنم. ولم کن.
دیشب در مهمانی گفت من هر سهتا دخترم زیاد تکان میخوردند.» من لبخندم روی لبهایم خشک شد. فقط دوتا دختر داشت. مهسا و سارا. سقط جنین باید خیلی سخت باشد. ارشاد بهم پیام داده و گفته بود تو عالی استی دختر» من میگم I love you to the moon and back» و دوست دارم هیچوقت یادش نره. نیکی گفته بود حتما امروز میلیون میلیون تعریف شنیدی» با مسکا هر روز حرف میزنم. افسردگیش بهتر شده. مسکا یعنی لبخند. سمون یعنی برابری. الهه یعنی خدا. رومان یعنی. انار؟ در استانبول زله شده. شب به من پیام داد و گفت تو هم نمیفهمی. درست مثل بقیه.» پیامش را درست نخوانده بودم. بعد مبایلش را خاموش کرد. ترسیدم رفته باشد خودش را کشته باشد. صبح زود رفتم خانهشان. گفتم دو نکته. اول اینکه، معلوم است من نمیفهمم. چون هیچکدام این اتفاقها برای من نیافتاده. دوم اینکه، تو نمیدانی حرف زدن با آدمی مثل تو چقدر سخت است. باید مواظب باشم ناراحتت نکنم. عصبانیت نکنم. حرفی نزنم که جرقهی خودکشی را در ذهنت روشن کند. سکوت نکنم که فکر نکنی بیعلاقهام.» گفت اوهوم» با هم صبحانه خوردیم. با خودم فکر کردم this is not fair. بابا ناراحت بود که سر صبحانه نبودم. ظهر مهمان داشتیم. مامان ناراحت بود که با مهمانها خوشوبش نمیکردم. من ناراحت بودم که همیشه درگیر درامای بقیه میشم. یعنی آدم دراماتیکی مثل من، نباید درامای خودش را داشته باشد؟ صحنهای که فقط و فقط برای خودش باشد؟ مرد ِمهمان و مرد ِ صاحبخانه دیشب از ارائهای که در هاروارد داشتم تعریف کردند. خجالت کشیدم. گفت ویدیو را به دوستش که در جرمنی فزیک میخواند فرستاده. امروز به رسم تمام بارهایی که نوشتههایم را برایش میفرستادم، برایم نوشتههایش را خواند. نوشتههایش خصوصی بودند. درد داشتند. بیسر و ته بودند. من دلم به این حرکتش خوش شد. همین. دلم به همین خوش شد. آدم چقدر. چقدر. چقدر. ضعیف است. چقدر دلش برای محبت هلاک است. چقدر باید به خودش یادآوری کند که نگذارد دلش برود. چقدر آدمی تنهاست. امروز به من پیام داد گفت brooklyn 99 را همینطوری ببین. حتی میشه بعضی وقتا با هم ببینیم. بهش گفتم دروغ نگو. گفت یعنی چی که دروغ نگو. جواب ندادم. او هیچوقت برای من وقت ندارد. ما هیچوقت با هم سریال نمیبینیم. در تمام داستانهایی که میخوانم دنبال من و تو میگردم. اما ما در هیچکدام از داستانهایی که پایان خوش دارند نیستیم. غصهام میگیرد. دلم دیگر برای فلانی تنگ نمیشود. وقتی کنارم ننشسته باشد خوبم. گاهی وقتا فکر میکنم من با تمام خودخواهیم آخر یک روزی ازدواج میکنم. با کسی که نامش رومان، سمون، علی، سینا یا هر چیز دیگری است. اما اینقدر محل سگ بهش نمیگذارم که زندگی هر دوی ما تلخ شود. بعد دنبال او و خودم در داستانها میگردم. بعد متوجه میشوم که من و او در هیچکدام از داستانهایی که پایان خوب دارند نیستیم. یا ولش میکنم، یا که چالش برهم زدن انتظارات دنیا به من انرژی میدهد و آخر هردویمان را خوشبخت میکنم. نمیدانم. مهم نیست. من دوست دارم همه چیز تحت کنترلم باشد. دوست دارم اینقدر کوانتوم را بفهمم که اصلا برای امتحانش استرس نداشته باشم. دوست دارم اینقدر ترموداینامیک را خوب یاد بگیرم که هر هفته از انجام کارخانگی لذت ببرم. دوست دارم. لعنتی. پروژهی تحقیقاتیام خیلی خیلی خیلی بد پیش میرود. بعد از دو سال و استفاده از دو متد کاملا متفاوت به این نتیجه رسیدیم که هیچکدام از متد ها کار نمیکنند. من نفسم میگیرد وقتی بهش فکر میکنم. بیا بهش فکر نکنیم. دیشب خواب پدربزرگم را دیده بودم. فکر میکنم. مطمئن نیستم. به پیدی گفتم امشب بریم فیلم downton abbey را ببینیم. ۲۰ دقیقه بعد، دقیقه ۲۰ دقیقه بعد رفتم و گفتم Actually I don't feel like it. در حالی که خودم پیشنهاد دیدن فیلم را داده بودم. آمد با مشت روی در اتاقم کوبید و گفت it is not fair! i want to go. دلم برایش نسوخت. چون هیچ چیز برای من هم fair نیست. که البته دلیل نمیشود با احساسات بقیه بازی کنم. بگذریم. از یک چیز خوشحالم. اینکه گاهی فکر میکنم در دنیا کاری نیست که از عهدهاش بر نیایم.
اینبار بخاطر تو پیش روانشناس رفتم. تصمیم بر این شد که به مادرت پیام بدم. تو را به روانشناس برسانم و دیگر نگرانت نباشم. بعد از اینکه به نتیجه رسیدیم که در مورد تو باید چیکار کنم، ازش پرسیدم میدانم که تو مرا نمیشناسی. او را نمیشناسی. اما بر اساس همین حرفهایی که الان زدم، به نظرت. میشه که ما دوباره دوست باشیم؟» گفت :به نظر میرسه این دوستی خیلی ازت انرژی میگرفته. تو وقت و انرژی صرف او میکردی ولی او در عوض برای تو کاری نمیکرد. نمیکنه. همین دیروز تولدت یادش رفت. این خوب نیست.» میدانستم. اما گریهام گرفت. برای بار ِچندم از دستت دادم؟ چرا تمام نمیشوی لعنتی؟
امروز برایم یک ویدیو فرستاد. به خانومش میگه یک راز برایت بگویم؟ من برعلاوهی اینکه خودت ره زیاد دوست دارم، یک دختر دیگه هم هست که بسیار دوستش دارم. میخواستم صادقانه بگویم.»
خانومش میگه تو دوستش داری؟»
با صدایی که ردههایی از افتخار داره میگه دوستش دارم! از دل و جان.»
خانومش میگه میتانم حدس بزنم کی است!»
میگه کی است؟»
خانومش میگه الهه»
میخنده و میگه بهش تبریک بگو!»
خانومش میگه چی ره؟»
میگه تولدش است امروز! خبر نبودی؟ پس چطور فهمیدی الهه است؟»
خانومش میگه تولدش مبارک باشه! خبر نداشتم. فهمیدم چون غیر از من کسی که دوست داری الهه است دیگه :) »
امروز آمده بود با من در مورد تحقیقم حرف بزند. خیلی باهوش و کنجکاو است. برایش حرف زدم از کارم. از افغانستان پرسید و از نوشتههایش گفت. ساعت نزدیک دو شده بود. گفتم قرار است ساعت دو با کایل بریم بیرون. اگر خواسته باشد میتواند بیاید. گفت غذا خورده اما میاید. من باورم نمیشد. همیشه تا حالا به فعالیتهای اجتماعی (!) یا هر کاری که شامل بودن در جمع دوستا میشد نه گفته بود. تعجب کردم. آمدن یا نیامدنش برای من فرقی نمیکرد. من از همان روزی که فهمیدم دوستدختر دارد دیگر در موردش فکر نکردم. اما امروز کنارم نشسته بود. نزدیکم نشسته بود. داشت با دوستای من در مورد موسیقی حرف میزد. داشت با کریستینا در مورد هنر حرف میزد. گهگاهی با من در مورد فیلم و درس حرف میزد. کنارم نشسته بود. کنارم نشسته بود. تمام روز کنارم نشسته بود. سوشی خورده بود. با کریستینا در مورد گیاهخوار بودن حرف زده بود. کنارم نشسته بود. یادم آمد چرا ازش خوشم آمده بود. کنارم آرام آهنگ خوانده بود. با دستش روی پایش ضرب گرفته بود. من به بیرون نگاه میکردم. کنارم نشسته بود اما من نداشتمش و ناگهان این . درد بزرگی روی دردهایم بود.
با دو انگشت روی شانهام زد. با ترس پریدم. فکر کردم جیرجیرک نشسته روی شانهام. با صدای بچگانه و آرام گفت sorry. چیزی نگفتم. دوباره گفت sorry. گفتم it's over now. نمیخواستم بگویم it is ok. برای اینکه it was not ok. دوباره گفت sorry. نمیتواند مثل آدم معذرت بخواهد. لحنش شبیه بچهای بود که با لج یک کلمه را پنجاه و پنج بار تکرار میکند تا به خواستهاش برسد. باز گفت sorry. چیزی نگفتم. دستش را از پشت دور شانهام حلقه کرد. من به راه رفتن ادامه دادم. هنوز داشت میگفت sorry. گفتم just don't do it again. در پارکینگ گفت ما اگر قرار نبود تا همیشه با هم دوست باشیم اینقدر بعد از مدتها بیخبر بودن باز به هم برمیگشتیم؟» جواب ندادم.
کایل گفته بود حرفهای حساس را خیلی بد، بیمقدمه و بیاحساس میزنم. کاری نمیکنم برای طرف آسان شود. امشب هم با اینکه تلاش کرده بودم اینطوری نشود آخرش ۴ بار کوچههای اطراف رستورانت را گشته بودیم و هم او را گریه داده بودم و هم خودم را. یکجایی بهم گفت اینطوری نیست که تو به کسی بگی دوستت دارم و او از همان روز کمر به شکستن دل تو ببندد. نوشتههایم را دادم بخواند. گفتم یک سال طول کشید تا بعد از رفتنش با هر حرف و اتفاقی یادش نیافتم. تازه خوب شده بودم. فقط از وقتی که بوستون رفتم حالم بهتر شده. حالا برگشته یعنی چی؟ طوری برگشته که من نتوانم بگویم نه. اما دلم صاف نیست. دوست ندارم ببینمش. اذیت میشم از اینکه کنارش باشم. خودم را نادیده میگیرم تا کنارش باشم و ازش مراقبت کنم. روز قبل بهم پیام داده بود که I love u. ok? گفتم ok. اما من نیازی به دوست داشتنش ندارم. وقتی کنارش اذیت میشوم به چه دردم میخورد که دوستم داشته باشد؟ شب قبلش خانهی ما آمده بود. از ساعت ۱۱شب تا ۳:۳۰ صبح بیرون بودیم. سیگار خرید و بیشتر بسته را همان شب دود کرد. نمیتوانستم حرف بزنم چون ناراحت بودم ازش. وضعیت سختی دارم. نمیتوانم بگذارم برود. کنارش اذیت میشوم. کاش حالش زودتر خوب شود. حالم از آمدنش خوب نیست. تازه عادت کرده بودم نباشد.
دنیا خیلی از من بزرگتر است و شرایطش روی زندگی من سایه میاندازد. تو که این نوشته را میخوانی، اگر حالت خوب نیست من حسش میکنم. اگر ناراحتی من حسش میکنم. منظورم حالت متافزیکی نیست. سیاهی دنیا دارد رویم سنگینی میکند و غصهی آدمها جزئی از سیاهی دنیاست. تمام محرم نگران این بودم که روز عاشورا در افغانستان انفجار شود. امسال روز قبل از عاشورا روز شهید (روز احمدشاه مسعود، ربطی به امام حسین ندارد) بود. اگر روز تاسوعا انفجار میشد شهر حتی بیشتر شلوغ بود و اوضاع خطرناکتر بود. بخیر گذشت. نمیتوانم حرفهایی که میخواهم را خلاصه بزنم. بابا یادآوری میکند که نباید بگذارم ادبیات فارسیام تحلیل برود. اما من ۱۰ درصدی که در طول روز فارسی حرف میزنم معمولا در مورد غذا است. دارم برمیگردم به سه سال پیش. مضطربم. سعی میکنم بخوابم. خواب بد میبینم. ذهنم درگیر سوءتغذیهی اطفال، اوضاع ی آمریکا، جنگلهای آمازون، تولید انبوه گوشت، اقلیتهای مذهبی در چین، مردمم، نژادپرستی، افزایش کاربن در اتموسفیر و باقی امور جهان است. سرگردان دنبال کسی میگردم که ما را از این وضعیت نجات بدهد. دموکراسی نقاط ضعف هم دارد. اگر یک دیکتاتورِ قادر مطلق بر کل دنیا حاکم میبود، حل این مشکلها سادهتر بود اما ما آزاد نبودیم. ولی فکر کن! همین است! تمام تاریخ ما همین است. برای رهایی از حس ضعفی که تحت فرمان یک دیکتاتور به مردم دست میداد دموکراسی زاده شد. اما حالا برای اجرای تصمیمات مهم به جای راضی کردن یک دیکتاتور باید یک ممکلت را راضی کنیم. چیزی از ضعف ما کم نشد. اینهمه تلاش و چیزی از ضعف ما کم نشد. اینهمه تلاش و هیچ. همین را میخواستم بگویم.
#حرفهای تکراری
یادگرفتن زبان جدید سالها وقت میبرد. هر باری که کلمهی جدیدی را تلفظ میکنی باید در ذهنت یک جستجوی سریع بکنی ببینی تلفظش به کدام الگوریتمی که یاد گرفتی نزدیکتر است؟ باید حتی وقتی عصبانی هستی مواظب باشی استرس Lemon را روی m بگذاری و استرس Lime را روی L. حتی وقتی سریع حرف میزنی باید یادت باشد Pony و Bologna دو کلمهی همقافیه هستند. هر روز هر هفته تو کلمههای جدید میشنوی و سعی میکنی در ذهنت ثبتشان کنی تا دفعهی بعد بهتر تلفظ کنی. همیشه در حال پیشرفتی اما مایکروسکوپی.
سعی کردن برای آدم بهتری شدن هم مثل همین است. از تابستان که برگشتهام سر هر فرصتی به خودم یادآوری میکنم که از این به بعد با آدمای خارج از فزیک معاشرت میکنم، از عکس گرفتن نمیترسم، بیشتر بیرون میروم و لباسهای متفاوتتری میپوشم. از وقتی که یادم میاید هر روز سعی کردهام به کسی که میخواهم باشم یک قدم نزدیکتر شوم. اما بعد از اینهمه سال تلاش هنوز چنان bugهای بزرگی در خودم دارم که حالم از اینهمه تلاش به هم میخورد. یعنی من قرار است همینطوری بیهیچ دلیلی همیشه بابت اینکه کجا پارک میکنم استرس داشته باشم؟ همیشه از گمشدن وسایلم هفتهها غصه بخورم؟ هر بار پول خرج میکنم خودم را قانع کنم که بهش نیاز داشتم؟ با فلانی که حرف میزنم از اینکه شوخیهایی که میکند را نمیفهمم استرس بگیرم؟ با هر حرفی حالت دفاعی بگیرم؟ پیراهن نپوشم چون استرس میگیرم؟ چرا؟ تا کی؟ چند سال دیگر باید صبر کنم تا از شر این خاصیتهای اذیتکننده راحت شوم؟ اصلا قرار است این اتفاق بیافتد؟ آدمها عوض میشوند؟ چهار سال است حرفهای امروزم با دیروز فرقی ندارند. اینهمه انرژی و وقت صرف تغییراتی که حتی قابل مشاهده نیستند؟
دو روز پیش در حین رانندگی مثل کسی که خبر بدی شنیده باشد یک لحظه شانههایم سنگین شدند. نفسم برای کسر کوچکی از ثانیه بند رفت. حقیقتی که ما از جهان میشناسیم خود ِجهان نیست. فقط شناخت ما از جهان است. فقط برداشت ما از جهان است. برای همین تمام فیلسوفهایی که در تاریخ بشر زندگی کردهاند حقبهجانب بودند. اینهمه تلاش برای درک کردن، اینهمه تلاش برای فهمیدن اینکه در دنیا چه میگذرد، فقط و فقط برای اینکه یک تعریفی از اتفاقاتی که دور ما میافتد داشته باشیم. فقط برای همین. تعریفی که داریم برای هیچ کسی جز ما صادق نیست. پس چرا اینقدر تقلا برای پیدا کردن تعریف واقعی و درست؟ چرا اینقدر انرژی و وقت صرف پیدا کردن تعریفی که شاید از قبلی بهتر باشد؟ لعنتی مگر مهم است؟! وقتی تعریف واحدی وجود ندارد مگر مهم است که تعریف تو چی است؟
شعر
شبی که سوگندنامهی بقراط را خواند، تا صبح به بتهوون گوش داد و گریست. دنیا به نظرش تخس میامد. روز بعد در قهوهخانهی سبز کنار مسجد با خودش شطرنج بازی میکرد. همهجا آرام بود و از لحن موزون مؤذن خندهاش گرفته بود. سیاه از سفید برد. ساحل اگر میبود این انتخابش را به حساسیتهای نژادیاش ربط میداد. روانشناسی علم بیپایهای است. در صف آخر نماز نشست و به نمازگزاران نگاه کرد. سر به مهر گذاشت و تا آخر نماز سر برنداشت. میشمرد. دوست نداشت آسمان سیاه شود. تاریکی هوا یاد غمهای داروین میانداختش. پدرش مثل پدر داروین بود. یاد کتاب صد سال تنهایی افتاد. به یاد ِپسر ِحرامی ِآکاردیو گریه کرد. آکاردیو. آکاردیون. رودی. فرانسه که رفته بود، آسمان وقتی سیاه میشد، با بایسکلهایی که از غودی» قرض گرفته بودند میزدند بیرون. صد و دوازدهتا پدال میشد فاصلهی خانه تا آن کوچهی خلوت ِپشت خیاطی. بیحرف صد و دوازده پدال میزدند. آسمان سیاه را دوست نداشت. حرف نزدن را دوست نداشت. آسمان سیاه فقط با حرف رنگی میشد. در همان کوچههای تاریک به زیبایی لهجهها پی برده بود. خانه آمد. ۲۰ ساله که بود، یکبار به دکترش گفته بود هر روز قرص خوردن بهش احساس پیری میدهد. قرصها را بالا انداخت. بیست دقیقه نشده بود که تشنه شد. از پلهها تا آشپزخانه پرواز کرد. اب نوشید. تلویزیون آهنگ قشنگی پخش می کرد. به یاد بتهون لبخند زد. راز پاهایش را بغل کرد. روی زمین نشست و راز را بوسید. آسمان بیرون سیاه بود. بچه باید میخوابید. راز را کف آشپزخانه گذاشت. هر طرف رنگینکمان میدید. بیدلیل خندید. با دلیل خندید. هنرپیشهی خوش سیما از پردهی تلویزیون به او نگاه میکرد. بوسهای برایش فرستاد. به سایهی چاقوهای روی اجاق سلام داد. بعد یاد سهراب افتاد. با خودش گفت: دیروز آزاده بودم. دیروز و روزهای بیشمار دیگری که چیزی ازشان به یاد ندارم. پایان قصههای خوب همیشه در ذهن نویسنده از اولش پیداست.» نانوایی. ندا. نووا. نوا. روی مبل افتاد. وقتی بیدار شد آسمان آبی بود.
تای میگه لذت ببر از حست! مهم نیست آخرش چی میشه. همین که الان هست ازش لذت ببر.» کایل میگه فقط باید خودت فراموش نشی. تا وقتی خودت پشت خودت باشی همه چیز خوب است.» منظورش را نفهمیدم. بعدا وقتی در آپارتمانش سریال میدیدیم توضیح داد. منظورش این است که هر اتفاقی در زندگیت بیافتد، تا وقتی تو یک مسیر مشخص داری که از همه چیز برایت ارزش بیشتری دارد، میتوانی به زندگی عادی برگردی. مثلا فرض کن شما بنابر دلایلی افسرده میشوید. کم کم از غذا خوردن دست میکشید. درست نمیخوابید. با کسی حرف نمیزنید. دنیا دارد زندگی شما را میبلعد. اما در زندگی یک هدف مهم دارید: هر اتفاقی برای شما بیافتد مهم نیست، فرزندتان نباید تحت تاثیر قرار بگیرد. زندگی شما وقف خوشحال نگهداشتن فرزندتان است. وقتی افسرده هستید خط قرمز آنجاییست که افسردگی شما فرزندتان را تحت تاثیر قرار بدهد. اگر روز جمعهست و فرزندتان میخواهد برود پارک، مهم نیست که شما ۱۰ روز است روی آفتاب را ندیدهاید، با هم میروید پارک.
تغییرات همیشه اتفاق میافتند. کیوان میگفت تنها بخش ثابت زندگی 'تغییر' است.» تغییر برای من اغلب اوقات همراه با سیاهی و گمراهی است. باید یاد بگیرم که نترسم. وقتی در وسط تاریکی ایستادی، حس میکنی هیچوقت خوشحال نبودی و هیچوقت خوشحال نخواهی بود. حس میکنی هیچوقت قرار نیست به نور برسی.
بهش توضیح دادم که بعد از پروژهام احساس آشغال بودن دارم. یک راهی برای ثابت کردن تواناییهایم پیدا کرده بودم که دود شد. حالا حتی خودم هم به خودم باور ندارم. ماجرای دوستم هم است. ازم انرژی میگیرد و من برای خودم هم انرژی ندارم. من فقط دوست دارم خیلی فزیک بلد باشم. خیلی فزیکم خوب باشد. عاشق فزیکم. پریروز برای چکاپ رفته بودم دکتر. ازش پرسیدم که آیا تحقیقات علمی ثابت کرده که باعث تناوب احساسات میشود یا نه. دکترم گفت ثابت شده. من این آخرهفته احساس آشغال بودن داشتم، بودم، میخواستم فزیکدان خوبی باشم. سقراط میگه عشق. حالا سقراط میگه عشق. من عاشق نیستم. همینطوری دارم میگم. سقراط میگه عشق خواستن ِچیزی است که نداری. او این روزها مجموعهی چیزهایی است که من ندارم. وقتی حالم بهتر شود از یادم میرود. اما فعلا در ذهنم است. مثل الگوی چیزی که من باید باشم. یا مثل چیزی که من میخواهم کنارش باشم.» میگه حالا تو چرا اینقدر با جزئیات از شرایط احساساتت آگاهی؟» خندیدم. گفتم این هنوز هیچی نیست. کلا وقتی از کسی خوشم بیاید دقیقا مشخص میکنم که از کدام خاصیتش خوشم آمده. بعد به جای طرف، سعی میکنم خاصیتش را داشته باشم. نمیبینی چقدر کتاب کلاسیک میخوانم؟ یکبار از یکی خوشم آمده بود که کتاب کلاسیک زیاد میخواند :) از یکی دیگه خوشم آمده بود که آهنگ بیکلام میشنید. الان هیچکدامشان مهم نیستند. اما هر روز کتاب کلاسیک میخوانم و آهنگ بیکلام میشنوم.»
ادامه مطلب
وقتی وارد اتوبوس شدم بلند و رسا به راننده سلام دادم. لبخند زدم. بلوز سفید آستین درازم را پوشیده بودم و حتی سعی کرده بودم خوشتیپ باشم. به غمگینها نمیخورم چون غمم سنگین نیست. از دنیا سیر نیستم. میدانم آخرش همه چیز خوب میشود. فقط. باورش سخت است که من سالها ناراحتی را گذراندهام. غم طاقتفرساست. چطور آدم میتواند سالها و ماهها ناراحتی را تحمل کند؟ غمم سنگین نیست. یک حالت بچگانه، ناب، خالص و حتی پاک دارد. این به غصهام زیبایی میدهد؟ نمیدانم. حالم مثل وقتهایی است که با کوچکترین کاری مامان طوری با من رفتار میکرد که احساس سگ بودن میکردم. هیچ زیباییای در غصههایی که بخاطر گِلی شدن شلوارم، بیاجازه کیک خوردن یا گم کردن مدادم خوردم نمیبینم. هنوز که هنوز است، بعد از ۲۰ سال امیدوارم مامان یک روزی بابت رفتارش ابراز پشیمانی کند.
همین الان سیتا آمد به اتاقم. گفت Sorry to disturb you again, but good night. قبلش دو سه باری آمده بود کتابش را بردارد، آمده بود مدادش را بردارد، آمده بود پولش را بردارد. دلم برایش گرفت. برای شب بخیر گفتن هم معذرت میخواهد. هفتهی پیش وقتی داشتم میگفتم هیچوقت نگران نباش. من و تو رفیقیم. هر قدر هم که کارت بد باشد، یک ساعت بعد عصبانیتم تمام میشود.» گفت وقتی پنج ساله (۲ سال پیش) بوده بابت یک بیادبیش ۴ روز وقتی از بیرون میامدم خانه و او دم در میدوید که بغلم کند، من بغلش نمیکردم و با او حرف نمیزدم. گفت در آن ۴ روز دلش برایم تنگ شده بوده. از همان به بعد دیگر میترسد کاری کند و من باز قهر کنم. من که بخاطر بچگی خودم هیچوقت نمیخواستم بچه داشته باشم. اما اینکه سیتا را بابت موضوع بیاهمیتی اینطور غصه دادهام. ترساندهام. اصلا نباید بچهی زیر ۸ سال را به فرزندی بگیرم.
غصهام غلیظ نیست. سنگین نیست. مثل بچگیهایم است. که دلگیر میشدم و اگر خیلی به ماجرا فکر میکردم بغض میکردم. خیلی به ماجرا که فکر میکنم بغض میکنم. بعد سعی میکنم به قسمت شیرین ماجرا نگاه کنم اما نمیتوانم. میخواهم یا غرق درس باشم، یا بخوابم. شبی که از امتحان کوانتوم برگشتم، چون بیخواب بودم ۱۰ ساعت خوابیدم. شب ِبعدش هم ساعت ۹ شب دیازپام خوردم و خوابیدم. دیازپام بدون نسخه از کجا پیدا کردهام؟ از مامانم یدم. چند هفته پیش پسوردهای بابا را پیدا کردم و الان پسورد همه چیزش را میدانم. بابتش عذاب وجدان دارم. چرا اینقدر پلید و بدجنسم من؟
غصهام بد نیست. از آن غصههاییست که بخشی از زندگی همه است. احتمالا مادر اگر روزی نمازش قضا میشد از همین غصهها میداشت. مادری من. هر بار بیبی زیارت میرود احتمالا از همین غصهها دارد. هربار من با سیتا حرف نمیزنم از همین غصهها دارد. هربار کریستینا با دوستپسرش دعوا میکند از همین غصهها دارد. هربار به مامان بیاحترامی میکنیم از همین غصهها دارد. هربار در امتحانش ۶۰ میگیرد از همین غصهها دارد. هربار اسمش را میشنوم از همین غصهها دارم.
احساسات انسان یک تابع ۰ و ۱ است. یا خوبی یا نیستی. وقتی خوبی، هیچ چیزی مهم نیست. وقتی بدی، انگار هیچ چیز هیچوقت قرار نیست خوب باشد. اما لعنتی، من بیشتر از ۲ سال افسرده بودم. میدانم که آدم میتواند آخرش اینقدر مقاومت بکند که غم برود. اما این خیلی آسانترش نمیکند. احساسات احمقند. وقتی تصادف کرده بودم تا چند روز هر بار از خواب بیدار میشدم غرق غصه میشدم که صدمهای که به موترم زدم خواب نبوده و واقعا باید یک عالم پول خرجش کنم. اما برای غصهام دلیل داشتم. الان ندارم. فقط یک احساس است. بزرگ شویم. احساسات را بکشیم. با رودهی احساسات روی دیوار بنویسیم مرگ بر تو»
نیم ساعت دیگر راز میرسید. با ۵۰ نفر آدم زیر یک سقف بودن ِ شب ِ پیش اینقدر ازش انرژی گرفته بود که نمیتوانست به چشم کسی نگاه کند. کیفش را گرفت و رفت داخل. نفسش گرفت. آفتاب. آفتاب نبود. کیف روی شانه، از خانه زد بیرون. تازه بعد از ۴۵ سال فهمیده بود چرا آدم از اینکه صبح بیدار شود و ببیند سوسک شده نباید ناراحت شود. دنیا داشت به آخر میرسید. خوابش را دیده بود. پشتوانهی علمی داشته باشد یا نداشته باشد، استرس بیدلیل آدم را بیشتر از استرس بادلیل میکُشد. آفتاب همه جا بود. دنیا داشت به آخر میرسید. اینقدر عرق کرده بود که لباسهایش به بدنش چسپیده بودند. آرام بود. آرام بود. آرام بود. آفتاب روی شانهها و کف پاهایش میتابید و آرام بود. صبح ۲۰ سالگیش با صدای موسیا بیدار شده بود. موسیا با خودش بلند گفته بود خدای من! ۲۰ ساله شد! امروز ۲۰ ساله شد. باورم نمیشود!» آن روز هم آرام بود. با لبخند از زیر لحافش داد زده بود که ۱۰۰ که نشدهام احمق» چقدر گذشته بود؟ ۰.۰۸۳ سال یا ۸۳ سال؟ محاسبه میکرد. در ذهنش همیشه محاسبه میکرد. در ذهنش کسی بلند بلند از یک تا ده میشمرد. از دنیای بیرون صدای قطعهی یانکی دودل میآمد. دنیا به نظرش خیلی بد نیآمد. دیشب چشم از پرده برداشتند و به هم نگاه کردند. هر دو نرم خندیدند. ساحل معلوم نیست به چی اما او به حماقت کسانی میخندید که به سادگی» باور داشتند. آفتاب بلاخره میرفت. دیر یا زود، بلاخره میرفت. آرامش تمام میشد. در ذهنش کسی بلند بلند تا ده میشمرد. کسی محاسبه میکرد. وقتی آفتاب رفت فقط ۵ سوال را محاسبه کرده بود. مشتری، ناهید، زهره، آفتاب، زمان، همه و همه را گم کرده بود که پنج سوال محاسبه کند. از خودش پرسید میخواهی گریه کنی؟» راز با لبخند میپرسید تو چرا همیشه میری؟» چرا؟ چرا! لبخند زد. جوابش در هیاهوی ناگهانی آشپزخانه به گوش راز رسید؟ گفته بود چون میخواهم رشد کنم» منتظر پاسپورتش بود. پاسپورتش که میرسید میرفت. خوابش را دیده بود. میرفت. دنیا به آخر میرسید. خانه میرفت. آفتاب میتابید. عرق نمیکرد. بوی سگ نمیداد. گرسنه نمیبود. خانه میرفت. آفتاب میخواست. باران میبارید. موسیا گفت آفتاب، زمین، زهره، مشتری، زمان، همه و همه پیش مناند.» از خودش پرسید میخواهی گریه کنی؟» به جای جواب یکی کنار کسی که بلند بلند تا ده میشمرد ایستاد و شروع کرد به پرتاب کلمات به سمتش.
در دفترم نوشتم در من چیزی در حال تغییر است. امیدوارم خوب باشد. امیدوارم حداقل آخرش خوب باشد.» به اِم توضیح میدهم. حالم را توضیح میدهم. اینکه چطور شنبه نتوانستم چند ساعت با بچهها وقت بگذرانم. بهش نمیگم، اما کلید آرامشم را پیدا کردهام. وقتی در اتاقم نشستهام و کتاب فزیکم را میخوانم اینقدر آرامم که راضیام دنیا همینجا بایستد. راضیام که صد سال دیگر در همین گوشه از اتاق بخوانم و سوال حل کنم. کمتر چیزی است که حس بهتری برایم داشته باشد. مثل وقتی که صنف ۳ بودم. بعد از ظهرهای گرم لب پنجره مینشستم و کتاب میخواندم. نمیتوانم توضیح بدهم. نمیدانم چرا اینطور شده. اِم میگه همممم. نگرانی که دوباره افسرده شوی؟. من دلیلی برای نگرانی نمیبینم. اینکه از بودن با مردم لذت نمیبری چیز عجیبی نیست. خودت را راحت بگذار.» خودم را راحت گذاشتهام. امروز یک امتحان بیاهمیت در Astrobiology دارم. به جای حفظ اطلاعات (که یک هفتهی دیگه فراموش میشن) دیشب با خودم در مورد ترموداینامیک میخواندم. الان این را تمام کنم میروم کوانتوم بخوانم.
وسط حرف زدن با اِم اینقدر از اینکه سعی میکردم با کسی ارتباط برقرار کنم خسته شده بودم که چندبار گوشی را به پیشانیام چسپاندم و بیاراده نفسم را با فشار بیرون دادم. اِم خیال کرده بود بیرونم و هوا توفانیست.
+: حالت خداگونهای داشت.
-: چطور؟
+: با تواضع پیش میرفتی دنیا را به پایت میریخت. با غرور پیشش میرفتی گردنت را میشکست.
پشت چراغ سرخ برایش نوشتم منم دوستت دارم» همینطوری بدون نقطه در آخر. به شنیدنش نیاز داشت. به شنیدنش نیاز داشت. صنف ۳ که بودم یکبار با پیدی دعوا کرده بودم. روی حویلی دنبالش میکردم. بابا دستم را گرفت. گفت یک لحظه. فقط یک لحظه صبر کن. ببین دیگه عصبانی نیستی؟» واقعا هم که عصبانی نبودم. چندبار در مقابل این احمق چند لحظه صبر کردهام؟ هزاااار بار. در پارکینگ بغلش کردم. ولش نکردم. با هم از چپ به راست تکان میخوردیم. از شما چه پنهان، ذهنم رفت سمت oscillations و اینکه چقدر زیباست که تمام تابعهای تناوبی دنیا را میشود با ساین و این تعریف کرد.
All periodic functions can be expressed as a sum of sin and cos functions.
بگذریم. ازش دلگیرم. تمام ارتباطات غیرضروری زندگیم را خاموش کردهام. فردا امتحان دارم. فردا تولد سیتا است. با تمام اینها من آمده بودم که ببینمش. بعد از یک دعوای سخت آمده بودم ببینمش. بعد از یک دعوای سخت به جای اینکه گردنش را بشکنم آمده بودم ببینمش. شجاع بودم. چه میدانم. مگر دوست داشتن چیزی به جز حس ِخاص و کمیابی است که در مقابل بعضی از آدمهای زندگی داریم؟
شنبه و یکشنبه دارم میروم به یک کانفرانس. زوئی و آلدو هم میروند. کریستینا در شهری که کانفرانس است زندگی میکند و من گفتم اگر خواسته باشد میتواند با ما بیاید. زوئی دوستش را دعوت کرده. تصمیم گرفتیم همه با هم برویم که در راه خوش بگذرد. نمیدانم عقلم وقتی این برنامه را ریختم کجا بود. من حوصلهی یک ساعت حرف زدن با اِم را ندارم. چطور قرار است ۴ ساعت با سهتا آدم دیگر در کنارم رانندگی کنم؟
مرا ز یاد تو برد و تو را ز دیدهی من
ستم زمانه از این بیشتر چه خواهد کرد
-صائب
یک تا کلید بی قفل، یک تا اتاق بی در
حس میکنم که گاوم، گاوی که میکشد پر
یک جنگلم که خالی کردند از درختش
این کیست؟ گریه کرده خوابید روی تختش
این کیست که در عشقت تا حال بند مانده
. که اعتماد کرده. که گوسفند مانده
این کیست که شکسته هر چند استخوانش
نامت هنوز جاریست هر لحظه بر زبانش
این کیست که جهانش اینقدر تیره گشته
از بس که گریه کرده رفته جزیره گشته
یک تا کلید بی قفل، یک تا اتاق بی در
کشتی کاغذیای در جویچه شناور
به چشمهام دیدی، گفتی دو تا زغال است
یک گله اسپ رم کرد در سینهام . چه حال است
تو بوق یک قطاری، من خط ریل استم
حس میکنم تو گوگرد، من تانک تیل استم
دیوانهی خودت را بگذار شوک» باشد
این چیزها مهم نیست کیف تو کوک باشد
حالم زیاد خوب است، مرگ استرس ندارد
این شعر را بسوزان، یک ذره حس ندارد
-رامین مظهر
میخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسورهای محبوبم. بگویم:
داکتر سیتز، نمیدانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم میخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زدهام. رسیدهام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفتهی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کردهام. امتحانش را افتضاح دادهام و تهوع گرفتهام. اما سه ساعت بعد وقتی در راه کانفرانس با ۴ نفر داخل موتر بودم و به خودم یادآوری میکردم که حق ندارم خسته بودنم را به زبان بیاورم،دلم میخواست تا آخر عمر با این کتاب خودم را در اتاقم قفل کنم. داکتر سیتز، من نمیدانم چه اتفاقی دارد در من میافتد. از کانفرانسها متنفرم. از آدمهایی که انگار تمام دنیا را دیدهاند و ۴۵تا Talk در ۴۵ دانشگاه مختلف دادهاند حس خوبی نمیگیرم. نمیدانم چیکار کنم. از Talk دادن (این چی میشه به فارسی؟ :|) خوشم نمیاید. هیچوقت حتی تلاش نمیکنم تجربهی خوبی باشد. فقط میخواهم ۱۵ دقیقهای که در مقابل حضار ایستادهام تمام شود. من دو رشتهای هستم و مثل الکترونی که در مقابل میدان مقناطیسیای قرار گرفته باشد، جهتم، علاقهام، تغییر کردهاست. نمیدانم وقتی از این میدان مقناطیسی دور شوم حالم بهتر میشود یا نه. داکتر سیتز. گریهام گرفته. همین الان که اینها را مینویسم استرس دارد خفهام میکند. بینیام آمادهی گریه، پر از آب شده. نمیدانم چه اتفاقی افتاده.
بیست دقیقه به ۱۰ مانده بود. رفتم دفترش. گفت چه خبر؟» لبخند زدم. جاکتم را درآوردم. روی صندلی نشستم. کف دستهایم را روی میزش گذاشتم. گفتم من عاشق فزیک و نجوم هستم. به نجوم کمی بیشتر از فزیک احساس تعلق دارم. از یادگرفتن لذت میبرم. اگر دکترا نگیرم حس میکنم راه را نیمه رفتهام. یک و نیم سال به فراغتم مانده. شرایط الان برایم ایدهآل است. در کتابهای درسی جواب همه چیز معلوم است. استادها جواب همهی سوالها را میدانند. اگر چیزی را نفهمی به سادگی میتوانی کسی را پیدا کنی که میتواند قضیه را توضیح بدهد. دکترا اینطور نیست. ۶ سال تحقیق میکنی و گاهی اوقات تجربه آنچیزی که میخواهی را نشان نمیدهد و تو نمیدانی چرا. هیچکس در تمام دنیا نمیداند چرا.» گفت گاهی اوقات نه. بیشتر اوقات.» لبخند زدم. ادامه دادم اصلا معلوم نیست جوابی باشد یا نباشد. اگر جوابی نباشد وقتت را هدر دادهای. شکست خوردهای. اگر جوابی باشد و پیدایش نکنی شکست خوردهای. هر روز شکست میخوری.» گریهام گرفت. هی سعی داشتم اشکهایم نریزند. گفتم من روی یک پروژه دو سال کار کردم. آخرش هیچی نشد. میدانم میدانم. کلی چیز یاد گرفتم. اما قرار نبود اینطور باشد. قرار بود پایان خوشی باشد. نمیدانم چرا نمیتوانم ازش بگذرم. دکترا یعنی حس و حال اینروزها را برای ۶ سال داشتن. » اینجا احتمالا گریه را شروع کرده بودم. میخواهم هوافضا بخوانم. دکترایش به اندازهی instrumentation نجوم نمیتواند "نامطمئن" باشد. بهش علاقه دارم. به کارهایی که میشه با این مدرک گرفت علاقه دارم. اما غیر از اینکه بخواهم بروم انجینیری، بخشهایی هستند در فزیک که دکترای آسانتری نسبت به بقیه داشته باشند؟» گفت high energy physics. سه هزار نفر با هم کار میکنند. هر کس یک بخشی در تجربه دارد. تو بخش خودت را انجام میدهی و دکترایت را میدهند دستت. هیچکس هم برایش مهم نیست چیکار کردی.» گفتم میدانی چی بدتر از تحقیق است؟ تحقیق در مورد چیزی که برایت مهم نیست. اینطوری حتی وقتی که نتیجه هیجانانگیز هست هم برایت مهم نیست.» برایم حرف زد. آدم کمحرفی است. فکر کنم تا آنجایی که میتوانست برایم حرف زد. گفت نتیجه ندادن تجربه به معنای شکست نیست. نتیجه ندادن تجربه هم بار علمی دارد. گفت سالهای دکترا بهترین سالهای زندگیش بودن. گفت باید گروهی را پیدا کنم که دوست دارم. با کسی کار کنم که همراهش راحت باشم. روی پروژهای کار کنم که بهش علاقه داشته باشم. گفت باید ذهنیتم را در مورد دکترا عوض کنم. گفت در دکترا میتوانم روی چیزی که دوست دارم بیشتر از هر وقت دیگری تمرکز کنم.
فکر کردم نمیآید. داشتم میرفتم سمت آسانسور که بلاخره آمد. گفتم ۵ دقیقه وقت داری؟ میشه در دفترت حرف بزنیم؟» با هم از پلهها میرفتیم پایین. گفت چه خبر؟» گفتم میشه در دفترت حرف بزنیم؟ آخرهفتهت چطور بود؟» بعد از آخرهفتهی خودم برایش گفتم. وقتی رسیدیم به دفترش گفتم ببین به نظر من تو آدم خوبی استی. نه. من نمیشناسمت. نمیدانم چطور آدمی استی. اما دانشمند عالیای هستی. من نمیدانم نقش تو در امتحانات چی است. اما به هر حال تو با ابهتت حداقل کمتر از استاد ترسناکی. میخواستم بگم این امتحاناتی که برای ما طرح میکنید عادلانه نیست.» بعد هی برایش توضیح دادم که چرا. نمیفهمید که. همان اولش گفته بود از زمانی که من شاگرد بودم خیلی میگذرد. یادم رفته بودن در جایگاه شما چه احساسی دارد. هیچوقت هم که شما بچهها را نمیبینم که! بگو دقیقا مشکل این امتحان چی بود؟» واقعا هم یادش رفته بود. آخرش کمی تند رفتم. پرسید من نمیفهمم. این سوالات به نظر من معقول میرسن. مشکل کجاست؟» گفتم چرا یک سوال را دوباره و دوباره میپرسی؟ من که دارم میگم این سوالات به تنهایی خوبن. فقط ۵تا سوال در ۵۰ دقیقه زیاد است. وقت نداریم.» بعد گفت راست میگی. گفتی.» و من احساس کردم نباید اینقدر تند میرفتم.
از اینهمه تلاش و حرف زدن سردرد گرفتهام.
من قبول دارم که تغییر با اینکه دردناک است خوب هم است. برای همین در مقابلش مقاومت نمیکنم. اما دردش را حس میکنم. مثلا الان فکر میکنم روز فراغتم (که یک و نیم سال بعد است!) بعد از جشن و شادمانی یک گوشه میشینم و تا یک هفته غصه میخورم.
پریشب مست بودم. با کریستینا در مورد خانوادههایمان حرف می زدیم. گفتم هی! ما که آخرش خوب شدیم. از لحاظ احساسی که خاک بر سر ما. از لحاظ آکادمی خوب شدیم.»
۱. خواستن چیز خطرناکی است. وقتی کسی را، چیزی را میخواهی، در ذهنت هربار که اذیت میشوی به خودت میگویی خفه شو! همین یکبار را خفه شو. خرابش نکن.» اما همین یکبار نیست. کسی/چیزی که یکبار باعث ناراحتیت شده دوباره و صدباره هم حالت را خراب میکند. آدمها برای همدیگر تغییر نمیکنند. مگر اینکه دنیایشان بدون شما به طور محسوسی زشتتر باشد. آن وقت ممکن است کارهای زیادی بکنند که شما را کنارشان داشته باشند. اما ببین، حتی در آن مورد هم من دلم برای به کسی که تغییر کرده میسوزد. خودش را نادیده گرفته تا تو را داشته باشد. بخاطر اینکه خیلی تو را میخواسته. خلاصه اینکه، خفه نشو. کسی برای تو تغییر نمیکند. اینقدر بیهوده تلاش نکن. درست است که دنیا گزینهی تمیزی برای حذف کسی از زندگیت ندارد، اما سختی ِ حذف آدمها موقتیست. سختی درد کشیدن بخاطر سگ بودن کسی میتواند به اندازهی یک عمر تو را بشکند. یادت باشد الی ِمن، اینکه یکبار اشتباه کردی دلیلی برای ادامه دادن اشتباهت نیست.
ادامه مطلب
تازه پارک کرده بودم. زنگ زد گفت غذا خوردی؟» گفتم نه. اما با جک قرار دارم که یک ساعت بعد با هم فوتبال ببینیم. وقت ندارم غذا بخورم.» گفت بریم غذا بخوریم؟» دلم میخواست و نمیخواست. گفتم با جک قرار دارم. البته حوصلهی فوتبال دیدن ندارم. ولی با جک قرار دارم.» گفت قرار مهم نیست. 'تو' چی میخوای؟» من آدم خودخواهی استم. نه بیشتر از آدمهای دیگر. فقط در رابطههایم همیشه سعی دارم بین خودم و طرف مقابل، خودم را انتخاب کنم. این کمکم کرده خوشحالتر باشم. هنوز نمیدانم اینکه این رفتارم از طرف دوستانم خواسته یا ناخواسته مورد تشویق قرار میگیرد خوب است یا بد. به این نتیجه رسیدم که تا وقتی من از بقیه انتظار دارم که در رابطه با من خودشان را در اولویت قرار بدهند، کار غیراخلاقیای نمیکنم. قرارم را با جک کنسل کردم.
غذا گرفتیم و رفتیم پارک. در مورد کریستینا و دوستپسرش حرف زدیم. این اواخر انگار موضوع گفتگوهای ما همیشه کریستینا است. حالم خوب است. در بیخیالی سکرآوری غرقم. هیچ چیز برایم مهم نیست. روزهاست که تمرکزم مثل وقتهایی است که برای امتحان آدرال میخوردم و هیچ چیز تمرکزم را برهم نمیزد. دوست دارم از این موقعیت استفاده کنم. میخواهم بخوانم و بخوانم و بخوانم و بخوانم. به من میگه اوایل که دیدمت فکر نمیکردم دوست شویم» حق دارد. شخصیتهای متفاوتی داریم. به نظر او من خیلی سیاه-سفید و ۰ - ۱ هستم. به نظر من او زیادی تحلیلگر است. من میگم لعنتی خب یک روز آدم باید تصمیم بگیرد که 'بس است!' و اجازه ندهد اتفاقاتی که برایش افتاده بیشتر از این تحت تاثیر قرارش بدهد. ما بچگی بدی داشتیم؟ درست. تا کی زیر سایهی بچگی ِ بدمان زندگی کنیم؟ بس نیست هرقدر تا الان این اتفاقات به زندگیمان گند زده؟ بلاخره یک روز باید بیدار شوی و بگویی'فراموش کن! هر اتفاقی که افتاده، افتاده. فراموش کن. خودت خودت را بساز. از امروز به بعد حق نداری گذشتهات را بابت آینده ملامت کنی'» او میگوید نهههههه. فراموش کردن راه حلش نیست. جنگیدن راه حل درست است.» اما خب لعنتی آدم مگر چقدر توان دارد؟ برای آینده بجنگیم یا برای گذشته؟ او بدون شوخی، صادقانه میگوید احساسات خیلی خوبن. صمیمیت میارن. من مثل تو نیستم. اگر احساسی داشته باشم برایم مهم نیست بقیه چه فکری میکنند. به حسم ارزش میدهم. حسش میکنم. اگر نیاز داشته باشم که گریه کنم مهم نیست که کی کنارم نشسته. گریه میکنم.» و من با چشمهای درشت صدایم ناخوداگاه بلند میرود که دیوانه مگر احمقی؟! کجای احساسات خوبند؟» بعد آرام میگویم یک چیزی میگم به کسی بگی گلویت را میبرم. دو هفته پیش در دفتر سیتز گریه کردم.» بعد از خودم میپرسم لعنتی چرا اینقدر خشن؟ میپرسد که چرا؟ میگم چون من نمیخواهم دکترا بگیرم» بیشتر و بیشتر و بیشتر در مورد کریستینا حرف میزنیم. شاید چون هربار سوالی در مورد من میپرسد من جواب درست نمیدهم. حالم گرفته میشود. به دوستپسر کریستینا فحش میدهم. عصبانی میشوم. کایل باز برمیگردد سر حرفش که چقدر همه چیز برای تو سیاه و سفید است.»
هنوز در بیخیالی سکرآوری غرقم. هیچ چیز برایم مهم نیست. برایم مهم نیست اینکه چند شب است خودم را تا دیروقت به هر کاری مشغول میکنم تا دیر خانه بروم و چشمم به چشم کسی نیافتد. برایم مهم نیست که خودم از خودم دلگیرم. آرامم. برایم مهم نیست. بهش میگم میدانی، به این خوشم که میدانم در هر شرایطی، هرقدر تنها هم که باشم خودم را نجات میدهم. میدانم که چطور باید از تنهایی بیرون بیایم. میدانم که سخت است و دوستش ندارم، اما بلدم که به آدمها لبخند بزنم و خودم را معرفی کنم. بلدم با مردم دوست شوم. بلدم خودم را از تنهایی بکشم بیرون.»
چند ساعت بعد بین درختها نشستهایم. حرف میزنیم. از ترسهامان. از حسهامان. از پدرش. از دوستانم. از عشق. از پیری. از مرگ. ترسش این است که وقتی پیر شد و در خانهسالمندان رفت، هیچکسی نباشد که با او حرف بزند. سیگار را با سیگار روشن میکنیم و حرف میزنیم. میگوید در دانشگاه سعیش این است که دوستیهایی را تجربه کند که برایش بمانند. برایش یک عمر بمانند. میخندم. من یکی از همین دوستهایم. میگم عوض شدی کایل. یادت است پارسال همین وقت رفته بودیم پیتزا بخوریم. تو میگفتی اگر کسی را هر روز نبینی کم کم ارتباطت را قطع میکنی. من غصهام گرفته بود چون میدانستم دانشگاه که تمام شود دیگر همدیگر را نمیبینیم. عوض شدی. بگذریم. من توقع ندارم به اندازهی تو عمر کنم. اما اگر هر دو با هم زنده بودیم، میایم دیدنت. وقتی پیری و هیچکس حوصله ندارد با تو حرف بزند من میایم دیدنت.»
Nothing is gonna hold you down for long
-Wildfire. SYML
۱. تمام کسانی که برایتان مهم استند، تمام کسانی که دوستشان دارید، زندگی شخصی خودشان را دارند. شخصیت مستقل خودشان را دارند. آرزوها، هوسها، رازها، خیالها و ترسهای خودشان را دارند. تمام نیازهایی که شما دارید را اطرافیانتان هم دارند. آدم یادش میرود. یادش میرود که هر قدر عاشق و معشوق باشید نمیتوانید جای دوستهای همدیگر را پر کنید. آدم یادش میرود که هر قدر مادر باشید نمیتوانید بهترین انتخاب را برای فرزندتان بدانید. آدم یادش میرود که بقیه هم دل دارند. که بقیه هم درد میکشند. که فرقی نمیکند چقدر دوستشان دارید، آنها هیچ چیزی به شما بدهکار نیستند. حق ندارید بخواهید برای شما از خوشیها، آرزوها، آرامش و فکرهای خودش بگذرند.
۲. چند روز پیش پشت به گلدانهای بزرگ نشسته بودیم. منطقی اما تند حرف میزدم. سرش عصبانی بودم و ترسیده بودم از حرفهایم دلگیر شود. آخر حرفهایم دستهایش را باز کرد. بغلم کرد.
۴. امشب گفتم سال بعد هماتاقی شویم؟» گفت شویم. البته پدر و مادرم گفتن اگر دوباره کوچ کنم در اسبابکشی کمک نمیکنند.» عزیزم. گفتم خودم کمکت میکنم.» گفت وقتی خوشحالی هیچکس نمیگوید 'احمق! مردم ازدواج میکنند، بچهدار میشوند، دکترا میگیرند ولی به اندازهی تو خوشحالی نمیکنند' همیشه اتفاقات منفی است که بیارزش جلوه داد میشوند. تو حق داری ناراحت باشی. افرادی هستند که شرایطی بدتر از تو دارند، اما این به معنای اینکه شرایط تو بد نیست، نیست.» گریهام گرفته بود. گفتم میترسم. چی میشد اگر حمایتم میکرد؟ میگفت 'هر کاری که خوشحالت میکند را بکن. هوایت را دارم'؟ تنهام. میترسم. » گفت سال بعد وقتی به الان نگاه کنی به خوشحالی از این روزها یاد نمیکنی. چون درد دارد. این اتفاقات درد دارند. اما مطمئن خواهی بود که کار درست را انجام دادی.»
۳. اگر با دختری دوست ِعادی هستین و اینقدر راحت هستین که با هم از ت گرفته تا ماجراهای کودکیتان حرف میزنید، یکباره از دوست ِعادی به آدمی به شدت مهربان و احساسی تبدیل نشوید. شما که با هم راحت هستین، یکبار قبل از ابراز احساسات از طرف بپرس فلانی چطور است که تو با کسی در رابطه نیستی؟» و ببین طرف اصلا دنبال رابطه هست یا نه. دوستیهای خوب را با احساسات غلیظ ِ کمدوام ِبیارزش خراب نکنیم.
برای تولدش کارت درست کرده بودم. یک سمتش پر از عکسهایش بود و سمت دیگرش را نوشته بودم. در آخر نوشتهام گفته بودم Please don’t fight with me so much.» امروز مهربان بود. نمیدانم تاثیر کارتی بود که برایش داده بودم یا ۱۶ سالگیش قرار است مهربانتر باشد. وقتی رسیدم سر ِقرار، نبود. زنگ زدم. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. گفت چند دقیقهی دیگر میآید. ناراحت شدم. اینقدر به من گفت عجله کنم و خودش آماده نبود. بیمقدمه قطع کردم. دوباره زنگ زدم. جواب داد و گفت Yes love?» رفتم دنبالش. از پیش کافهتریا سوارش کردم. دربان مکتب از من آیدی خواست. گفت فقط شاگردهای صنف ۱۲ اجازه دارند بیاجازه مکتب را ترک کنند. معذرت خواستم. گفت: فقط گفتم بگم که برای دفعهی بعد خبر داشته باشین.» اجازه داد که برویم. بردمش یک رستورانت شیک. به قیمتها نگاه میکرد. گفتم مهمان من.» یک همبرگر ِگوشتِ مصنوعی سفارش داد. میخواستم دستهایم را بشویم. گفت اول عکس بگیریم.»
غذا را خوردیم. از اوضاع ی جهان حرف زدیم. لعنتی باهوش است. لقمهی آخر ساندویچش را نصف کردیم.
دامنی که برای تولدش خریده بودم بزرگ بود. رفتیم عوضش کنیم. دامن را داد و به جایش یک جاکت گرفت. دامن از جاکت گرانتر بود و کمی پول اضافه آمد. گفت پول را تو بگیر. جاکت هدیهام. باقی پول مال تو.» گفتم نه. مگر نمیخواستی جین پاره پاره بخری؟» تشکر کرد. گفتم من دوست داشتم پولدار میبودم و برای شما همه چیز میخریدم. برای تو یک عالمه لوازم آرایش، یک عالمه کفش میخریدم.» گفت تو همین حالا هم برای ما زیاد میخری.» گفتم اما کافی نیست. کاش پولدار بودم.» گفت اوهوم. کاش هردویمان پولدار میبودیم که هردو برای من کفش و لوازم آرایش میخریدیم.» خندیدم. گفتم تو پولدار میبودی برای من چیزی نمیخریدی؟» گفت تو مثل بودایی. مادیگرا نیستی. برای تو که پول مهم نیست. به تو چی بخرم خب؟» خندیدم. میخواستم آیفون XR خودم را بدهم به او و آیفون ۸ او را بگیرم. برای من مدل مبایلم مهم نیست اما برای او است. داخل کتابفروشی شدیم. کتابی که میخواستم را نداشتند. سفارش دادم که بیاورند. داشتیم برمیگشتیم. گفت Thanks Ellie.» گفتم yeah of course!» پیش نیامده بود در این موارد از من تشکر کند. معمولا طوری رفتار میکند انگار وظیفهام است. گفت فکر میکنم از بین ما تو از همه coolتر میشی. در مراسمهای خانوادگی ما درگیر بچهها هستیم و تو با موتر مرسدس و عینکهای گران میآیی. بچههای ما دور و برت جمع میشوند. تو را بیشتر از همه دوست دارند. با اینکه تو نصف بقیه محبت خرجشان نمیکنی. دوستت دارند چون خیلی cool هستی و برایشان هدیه میخری. احتمالا مغز آنها را هم با ترجمهی آهنگهای پشتو و فارسی میخوری. بهشان موضوعات علمی ِ مهم را تشریح میکنی.» گفتم چه جالب! این تصوری است که من از آیندهی خود دارم. نمیدانستم که تو هم با من همفکری.» تا حالا هربار حرف زده بودیم فسقلی به من میگفت مرا در ۱۰ کیلومتری بچههایش راه نمیدهد چون نمیخواهد بچههایش مثل من باشند. گفت با ما وقت نمیگذرانی. آهنگ دلخواه مرا نمیدانی. برنامهی بازی مصطفی را نمیدانی. هیچوقت خانه نیستی.» نمیدانستم چی بگویم. پیاده شد. گفت امشب با ما به رستورانت میری؟» گفتم بلی. حتما.» رفت. هیچوقت تا حالا اینهمه مدت را بدون دعوا، با محبت کنار هم نگذرانده بودیم. دلم برایش تنگ شده بود.
به آینده فکر میکنم. به روزهایی که هدر میدهم. به کتابهایی که نمیخوانم. به اهدافی که نمیرسم. زندگی ترسناک است. من شکنندهتر از چیزی هستم که مردم فکر میکنند. که خودم فکر میکنم. روزهای سختی را میگذرانم. دیروز بغلم کرد. گردنش روی گردنم بود. بغضش را که تند تند قورت میداد صدایش را میشنیدم. آخرش هم گریهاش گرفت. هیچ حسی نداشتم. دنیای ایدهالم به طور متواتر عوض میشود. بچه که بودم فکر میکردم بهترین حالت زندگی شرایطی است که در یک جای امن زندگی کنیم و والدینم مرا دوست داشته باشند.
هیچوقت در مورد پدر و مادرم یا شرایط بچگیم با کسی حرف نمیزنم. شاید تنها کسی که کمی در مورد مامانم بداند کریستینا باشد. در حدی که وقتی در مورد مادر خودش چیزی گفته من گفتهام مامان من هم همینطور.» بدم میآید وقتی مردم به خودشان جرات میدهند در مورد بچگی ِ من، پدر و مادرم یا مشکلات خانوادگیم نظر بدهند.
در ۱۲ سالگی فکر میکردم بهترین زندگی را در جزیرهای تنها با
بهترین دوستم میشود تجربه کرد.
در ۱۶ سالگی اینقدر احساس گناه میکردم که هر حالتی از زندگی برایم زهر بود. فقط دوست داشتم بمیرم.
چند هفته پیش یکدفعهای به ذهنم رسید که فرض کنید از آدمی به صورت پاک، ساده، بدون اینکه شناخت درستی ازش داشته باشید خوشتان آمده. احتمالا بخاطر یک مشخصهی جذابی که دارد. مشخصهی جذاب برای من همیشه سختکوشیای است که منجر به یادداشتن زیاد ِفزیک میشود :| تا حالا فقط دوبار از کسی خوشم آمده. هر بار هم دو روز، نهایتا دو روز بعد از پی بردن به حسم شروع به سرکوبش کردهام. چون که شدنی نبودن هر دو بار. حالا فرض کنید یکبار شما از این حسها پیدا میکنید و اینبار اتفاقا احساس مشترک است. شما با هم میروید بیرون! دست همدیگر را میگیرید! متوجه میشوید که بودن کنار او از شما آدم بهتری میسازد. هر چه بیشتر همدیگر را میشناسید رابطهتان مستحکمتر میشود. این خیلی باید حس نابی باشد. چه میانبر خوبی برای پیشرفت. چه هدف والایی است اینکه کنار همدیگر باشید تا از همدیگر یاد بگیرید و آدمهای بهتری باشید. چند وقت پیش فکر میکردم در دنیای ایدهال من از این اتفاقها برای من هم میافتد.
حالا فکرم عوض شده. من بدم میاید از آدمهایی که قسمت مهمی از زندگیشان را وقف پریدن از بغل یک پارتنر به پارتنر دیگر میکنند تا آدمی را که برایشان خوب است پیدا کنند. کلا بدم میآید که آدم حس کند برای کامل بودن یا بهتر بودن نیاز به نیمهی گمشدهاش دارد. خب خودت به تنهایی خوب باش احمق! حالا اگر یکی هم این وسط آمد که از تو آدم بهتری ساخت، خوب.
امروز فکر میکردم ایدهالترین نوع زندگی برای من این است که تنها، بدون اینکه کسی به من وابسته باشد (دقت کنید که وابسته نبودن من به مردم کافی نیست، مردم هم باید از من بیزار باشند) در اتاقم با لپتاپم و ۱۲۰تا دفتر خالی زندگی کنم. دفترها را با حل تمرین پر کنم. بعد همانجا در همان اتاق بمیرم. این که سخت نیست. چرا نمیتوانم این را داشته باشم؟ چون من یک عادت بد دارم که اگر دوتا کار مهم داشته باشم و مهمترینش را نتوانم انجام بدهم، نمیتوانم درست روی کاری که اهمیت کمتری دارد تمرکز کنم.
باید چندتا مقاله در مورد پروژهام بخوانم و خلاصهشان را بنویسم. اما انگیزهای برای تحقیق ندارم و برای همین نمیتوانم برای امتحانم درس بخوانم. این مشکل جدیدی است. نمیدانم چطور حلش کنم. قبلا هیچوقت با کمبود انگیزه مشکل نداشتم. ایستون میگه: با اتفاقی که افتاد حق داری انگیزه نداشته باشی.» اما اشتباه میکند. حق ندارم. بعد یک شکست فلج شدهام. خاک بر سرم. همین نوشتن این پست هم برای است که نروم و مقالهها را نخوانم. پست دارد تمام میشود و خانوادهام آماده شده که برویم رستورانت لب دریاچهی فلان غذا بخوریم. برگردم میخوابم. آخرش هم مقالهها را نمیخوانم.
بیدار میشوم. رزومهام را داخل فولدر میگذارم. فولدر را داخل کیفم میگذارم. آماده میشوم. میروم دانشگاه. در صنف ترموداینامیک پشت سرم نشسته. صنف تمام میشود. بچهها میروند بیرون. در مقابل
استاد دستیار (TA) میایستم. دستهایم میلرزند. یخ زدهام. سرش را از لپتاپ بلند میکند. با لبخند از فاصلهی نیم متری برایش دست تکان میدهم و سلام میکنم. خشن میگوید WHAT DO YOU WANT? I'M VERY BUSY» قلبم میریزد. گنگ میشوم. بریده بریده میگویم باشد برای بعد.» میگوید شوخی کردم. چیکارم داشتی؟» چرا باید از این شوخیهای مزخرف بکند؟ همین امروز که من از استرس حرف زدن با او دارم سکته میکنم؟ زیر لب میگم از این شوخیها نکن. من همین الانش از تو میترسم» (اشتباه اول.) بعد با صدای بلندتر ازش میپرسم میدانم که دکترایت را این سمستر گرفتی. سمستر آینده هنوز هم در کنار تدریس تحقیق میکنی؟» جوابش مثبت است. لحظهای که دو روز بابتش هیجان داشتم فرا رسیده. دارم در ذهنم میسنجم چطور باید ازش بپرسم. تقریبا مطمئنم که قرار است 'نه' بگوید. استرس دارم. سکوتم انگار طولانی میشود. سرش را دوباره بلند میکند و با انتظار نگاهم میکند. میگم میشه من. پیشت کار کنم؟» میگه با داکتر سیتز حرف بزن.» میگم باشه. ولی میخوام برای تو کار کنم.» میگه باشه. ولی لطفا با سیتز هم هماهنگ کن.» همینقدر سریع. همینقدر ساده. خوشحال میشم. هیجانی میشم. هنوز ازش میترسم. جیغ و داد نمیکنم. از کیفم فولدرم را درمیاورم و میگویم رزومهام را برایت چاپ کردهام.» میدهم دستش. از صنف بیرون میشوم و تا اتاق استراحت میدوم. به کریستینا و اندرو خبر خوش را میدهم. بعد از ده دقیقه خوشحالی، میبینم که رزومهام داخل کیفم است. فولدر ورقهای سفیدم را به کریس داده بودم (اشتباه دوم.) میدوم که برگردم به صنف. معلوم است که رفته است. رزومهام را به ایمیلش میفرستم. احساس حماقت میکنم.
میروم دیدن داکتر سیتز. دارد غذا میخورد. بیرون منتظر میمانم. بعد از غذا خوردنش صدایم میزند که بروم داخل. رزومهام را میدهم دستش. میگویم میخواهم در آزمایشگاه او زیر ِدستِ کریس کار کنم. چند سوال ازم میپرسد. جواب میدهم. اما جو طوری است که انگار او انتظار دارد من قانعش کنم که مرا استخدام کند و خب، من آماده نبودم (اشتباه سوم.) انتظار داشتم که رزومهام را بگیرد و یا همان لحظه جواب بدهد، یا بگوید بعدا جوابش را برایم ایمیل میکند. انتظار اینکه توقع داشته باشد من مثل مصاحبههای واقعی از خودم تعریف کنم را نداشتم. استادم است. یکی از بهترین استادهایم است. مرا در حالتهای مزخرفی دیده (چرا استاد آدم باید آدم را در حالتهای مزخرف دیده باشد؟
اشتباه چهارم.) برای اینکه پیشش از خودم تعریف کنم و سعی کنم قانعش کنم مرا استخدام کند آماده نیستم. مسلط حرف نمیزنم (اشتباه پنجم.) بعد که میگوید بهش فکر میکند و تا حداکثر دو هفته بعد جواب میدهد، قبل از خداحافظی ماجرای رزومه و کاغذ سفید را برایش تعریف میکنم (اشتباه ششم.) در مسیر خانه تمام شادیام دود میشود و برمیگردم به همان حالت استرس اولیه. خانه که میرسم ۹۰ دقیقه در زیر آفتابی که از پنجره میآید با لباسهای بیرون و کفشهایم دراز میکشم. احساس خر بودن دارم. از پروفشنال نبودن خودم شرمندهام. خجلم. اگر قبولم نکند حق دارد.
اینها را نوشتم که دیگر به خودم حق استرس کشیدن را ندهم. دوشنبه امتحان دارم. نمیتوانم خرابش کنم. بعد از امتحانهای فاینل (ده روز دیگر) هرقدر دلم خواست میتوانم استرس بکشم. حالا وقت ندارم.
شلوار سیاه ِجدیدم که مثل لایهی دومی از پوست جذب و زیبا روی بدنم مینشیند را پوشیدم. جاکت ِکوتاه ِ سفیدی که با کریستینا خریده بودم را پوشیدم. ساعت قهوهای ِمصطفی را روی مچم بستم. جاکت ِپیشباز قهوهای مخمل را روی جاکت سفیدم پوشیدم. جورابهای سفیدم که طرح پیشو دارند را روی پاچههای شلوارم کشیدم. بوتهای قهوهایم را پوشیدم. موهایم را با کش قهوهایی که کریستینا برای تولدم خریده بود بستم. گوشوارههایم را انداختم. به این اعتمادبهنفس نیاز داشتم. کریس آزمایشگاه را نشانم میداد. استیو جابز و بقیه آدمهایی که همیشه یک نوع لباس میپوشند به اعتمادبهنفس نیاز ندارند.
دروازه آزمایشگاه از بیرون باز نمیشد. ایمیل دادم که بیاید در را باز کند. رفتیم داخل. اولین چیزی که گفت این بود امتحانت را پس میخواهی؟» نمیخواستم. گفتم چرا که نه.» نمرهام را میدانستم. حداکثر نمره ۵۰ بود، نمره کامل ۳۰ بود و من ۳۲ گرفته بودم. بد نبود. میتوانست بهتر باشد. نمرهام خوشحالم نمیکند. هیچ چیز خوشحالم نمیکند. برگهام را ورق زد. به سوال سوم اشاره کرد و گفت: در تمام صنف تو تنها کسی بودی که این سوال را درست جواب دادی.» فقط گفتم تشکر. چیزی خوشحالم نمیکند. اما یکی در ذهنم گفت الههههههههه انگار خیلی هم احمق نیستی! ۱ ساعت و ۲۰ دقیقه از تحقیقش حرف زد. بیقرار بودم. اینکه نمیدانستم قرار است پیشش کار کنم یا نه کلافهام میکرد. در رفتارم مشخص بود. اما خب چیکار کنم :| بیقرار بودم دیگه. آخرش گفت با سیتز به زودی حرف میزند و خبرم میکند. مثل همیشه با اقتدار دست دادم. انگار نه انگار که برای یک قطره اعتمادبهنفس به لباس ِ خوب پوشیدن روی آورده بودم :)
با کریستینا درس میخواندیم. جو پیام داد که به مهمانی دیپارتمنت میایی؟» قرار بود با کریستینا بروم. اما هر دو مشغول درس خواندن بودیم. تصمیم گرفتیم نرویم. گفتم نه. نیم ساعت بعد بهم پیام داد که:
DUDE YOU WON AN AWARD
CONGRATULATIONS!
همینقدر یکدفعهای! بیخبر! اصلا نمیدانستم در مورد چی است! لعنتیها به رئیسم گفته بودند ولی میخواستند برای من سورپرایز باشد! یعنی چی خب؟ اگر میدانستم قرار است جایزه ببرم میرفتم. تمام بچههای نجوم بودند. فکر کنید! پیش همهی بچهها یک صفحه مطلب در ستایش من خواندند :))
به کریستینا گفتم. حال خوشی داشتم. لباسهای خوبی تنم بود. بابت یک کار نامعلوم به مقدار نامعلومی جایزه برده بودم. شاید آنقدرها هم که فکر میکنم بیمصرف نباشم.
به درس خواندن ادامه دادم.
ساعت ۳ با کریستینا رفتیم به کریس کارخانگی ترموداینامیک را تحویل بدهیم. گفت با سیتز حرف زده. سیتز قبول کرده. سیتز قبول کرده. سیتز قبول کرده. کریس سرش را برگرداند تا برگه امتحان کریستینا را پیدا کند. از فرصت استفاده کردم و با هیجان کریستینا را بغل کردم. بعد که کارمان تمام شد تا آسانسور دویدم. دست خودم نبود. با اینهمه انرژی نمیدانستم چیکار کنم. بیرون آسانسور در جا میپریدم. به کریستینا گفتم
I am really gonna work for him. he said yes. Im gonna work for Chris. he said yes.
کریستینا گفت Is this what happiness looks like?
گفتم YES! I AM HAPPY.
پ.ن. تشکر احسان جان.
امتحانهای فاینلم تمام شد. وقتی که با قدمهای کوچک و خسته تا پارکینگ میرفتم، سعی داشتم به چیزهای خوب فکر کنم. توان ِ فکر کردن به سختی سمستر جدید و بدی این سمستری که گذشت را نداشتم. مثل این چند هفتهی اخیر منبع خوشیهایم تصور کردن افغانستان است. بلی. بعد از پنج سال گوش دادن به
خودم این سو دلم آن سوی دریا،
هوای پار دریا دارم ای دوست،
غربتسرا و یک عالمه آهنگ دلتنگی دیگر که حالا یادم نمیآید، این روزها به
سلام افغانستان گوش میکنم. از ای آواره
از ای سرگردان
از ای تنهایی
و از ای زندان
به کابل جان به کابل جان به کابل جان سلام!
افغانستان سلام!
:)
۱۱ روز ِدیگر به کابل جان پرواز دارم. در پوست خودم نمیگنجم.
خانوادهام میخواستند در ۹ روز رخصتی برویم نیویورک. با موتر. ۲۳ ساعت راه است. من مخالف بودم. اما وقتی با قدمهای کوچک و خسته به سمت پارکینگ میرفتم و فکر افغانستان داشت بدی امتحان کوانتوم را از یادم میبرد، فکر کردم بقیه هم حق دارند فکر ثابتی برای خوشحالی داشته باشند. بعد از یک هفته مخالفت در گروه گفتم I'll go to NY with you.» و این گفتهام با استقبال زیادی مواجه شد :)
ادامه مطلب
از خاطرم میروی. آزاده میشوم. آزادهتر از الانی که بیشرم به چشم بقیه نگاه میکنم و حرف میزنم. آزادهتر از همیشه. دنیا است دیگر. همه چیز بند ِاحتمالات است. صدایت به گوش من نمیرسد. تو اصلا دنبال شنیدن صدایم نیستی. حماقت همین حالتی است که من دارم. زندگی است دیگر. همه چیز بند ِ احتمالات است. هوا که تغییر میکند گلودرد میشوم. کانادای سرد و تگزاس گرم، همه جا را با همین حال گشتهام. چرا مردم فکر میکنند قرار نیست پاریس را هیچوقت اینطور بگردند؟ زندگی همین است دیگر. هیچوقت معلوم نیست چه اتفاقی قرار است بیافتد. همه چیز بند احتمالات است. ببین، حتی وقتی قانون مورفی قرار نیست صدق کند هم نمیدانیم که قانون مورفی قرار نیست صدق کند. مثل آن شبی که با احساس مرگ سهتا ایمیل پشت سر هم فرستادم و فکر میکردم نیم ساعت دیگر قرار است دنیایم پیش چشمهایم نابود شود. نشد. نیم ساعت گذشت و دنیای من مثل همیشه بود. پر از امید. میترسم. ۲۰ سال بعد قرار نیست امید این روزهایم را داشته باشم. میترسم. قبل از رفتنم باید با بابا حرف بزنم و میترسم. بابا به رفتنم رضایت نمیدهد. بدون رضایت بابا میروم. هیچکس قرار نیست باشد. فکرش به اندازهی رانندگی در نیویورک به من استرس میدهد. زندگی همین است دیگر. خودم را شاد تصور میکنم. نیمه شبی که از دنمارک ایمیل گرفته بودم، نوشته بود میدانم آنجایی که تو زندگی میکنی هنوز تاریخ ِفلان نیست ولی الان در دنمارک ساعت ۸ صبح روز فلان است و ما نمیتوانستیم برای دادن این خبر خوش بیشتر از این صبر کنیم. میپریدم. از شادی میپریدم. نیمه وسط اتاق میپریدم. مثل آن روزی که پیش آسانسور از شادی میپریدم. خودم را تصور میکنم که در مقابل تو شادم. مثلا شادم برای اینکه فلانجا نمیتوانسته بیشتر از این برای دادن فلان خبر خوش صبر کند. تو اگر مرا شاد ببینی، پر از امید ببینی، پر از موفقیت ببینی، تو اگر خودم را ببینی، شاید صدایم را بشنوی. شاید بخواهی صدایم را بشنوی.
ناراحت بودم. از اتاق که آمدم بیرون آغا گفت بچیم فلشت د تلویزیون وصل نیست؟ بگیر یگان آهنگ بان» لبخند زدم. از دلزنده بودنش خوشم میاید. از اینکه موسیقی بخش بزرگی از خاطراتم با این خانواده است خوشم میآید.
*
با دلم نزدیک از چشمان من دوری
کابل بعد از دو روز برف، آفتابی شده بود. پیاده روی زمینهای یخی راه میرفتیم. پشت سرم بود. صدایش از پشت سرم آمد. با خودش زمزمه میکرد.
با دلم نزدیک از چشمان من دوری. بچه که بودم برایم با هارمونیه، کیبورد و آکاردیون آهنگ میخواند. من فرمایش میدادم و او میخواند. یکبار ازش خواسته بودم آهنگ دلخواه خودش را بنوازد. خوانده بود
هنوز در پختگیها خامی خامی ای دل ای دل. کیوان، زی، همه میگویند آدمها تشنهی ارتباطند. همین است که شناختن او را میخواهم. همین است که هنوز آهنگ ِ دلخواه ِ ۲۰سالگیهایش را میشنوم و دوست دارم.
*
نازنینا بیبلا باشی
نمیدانستم توانایی فزیکیش در چه حد است. موتر که آمد منتظر ماندم تا سوار شود و در را برایش ببندم. دلم برایش نمیسوخت. واضح است که آرزو میکنم کاش مریض نشده بود. اما جایی برای ترحم نمیبینم. آلایزا یکبار در مورد برادرش نوشته بود من یکی از دو نفری بودم که گریهات را دیده بود. گفتنش عجیب است اما it was an honor. برای من هم همینطور. بستن در برای او برایم افتخار است. مگر چند نفر در دنیا اینقدر به ارشاد نزدیک است که در را برایش ببندد یا در جوراب پوشیدن کمکش کند؟ من هنوز بیشتر از همه رویش حساب میکنم. هنوز ازش درس میگیرم. وقتی با تعریف یک خاطره بدون اینکه خواسته باشد باعث میشود من تصمیم بگیرم وقتی کار درست را انجام میدهم نترسم، دیگر مگر مهم است که اسم و فامیل را در مبایلش بازی میکند؟
*
دلم نمیشه تو را تنها بمانم
پیش تو میمانم اگر اینجا بمانم
به محض اینکه مرکزگرمی (رادیاتور، شوفاژ) خانهشان روشن شد مرا بردند پیششان. خانه او بودم. من، ارشاد، زلا (جلا. اسم خاص. پشتو). روزها تا شب بیرون بودیم و شبها حداقل تا یک ِصبح حرف میزدیم. همه چیز عالی بود. فکر میکنم زندگی در لحظه ارادی نیست. چارهای جز زندگی در لحظه نداشتیم، پس در لحظه زندگی میکردیم.
روی تخت نشسته بود. من و زلا پایین بودیم. در مورد این حرف میزدیم که دلیلی برای همه چیز است. زلا برای مثال گفت مثلا چرا آسمان آبی است و ابرها سفید؟» لبخند زدم. چقدر وقتی در مورد این موضوع خوانده بودم هیجانی شده بودم. فزیک را برای همین دوست دارم. Mie Scattering و Rayleigh Scattering را توضیح دادم. دو دقیقه بعد نمیدانم در مورد چی حرف میزدیم. ارشاد به زلا گفت میفامی مه چقدر از اینکه ای دختر اینجه است خوش استم؟ اگر بدش نمیامد نو پیشتر که آسمان ره توضیح داد یک ماچش میکدم.» خوشحال بودم که از بودنم خوش است. خوشحالتر که میخواست ماچم کند. خوشحالترتر که ماچم نکرد :)
*
از خدا میخواهم از غمها جدا باشی
یار ما باشی و در پهلوی ما باشی
با من خوب بود. نمیدانم این خوبی بخاطر مامانم بود یا بخاطر خودم. دوست ندارم فکر کنم با من خوب بود چون مامانم را دوست دارد. اصلا بیانصافیست اگر اینطور باشد. بیا فکر کنیم برای خودم بود. یک شب در خانه حسین ما و بچههای حسین در یک اتاق میخوابیدیم. چراغها خاموش بود. به زلا گفت خوش به حال ِ مه. دختر ِکاکا در پهلوی ِمه و دختر ِماما در پهلوی دختر ِکاکا» چیزی شبیه این. من و انوشه را میگفت. چه میدانم. خوشحال بود که آنجا بودم.
*
تا کسی بر تو نگاه بد نیاندازد
در پناه سایهی لطف خدا باشی
حاضر شده بودم که برویم بیرون. او هنوز داشت حاضر میشد. بدون هیچ زمینهی قبلیای، گفت آرزو میکند دختری شبیه من داشته باشد. من حرفش را باور کردم. خوشحال شدم. آدم برای بچهاش بهترینها را میخواهد. او میخواهد بچهاش مثل من باشد. میدانی؟ من در کابل بهترین ِخودم نبودم. در کابل چندبار لباس پوشیدنم مطابق فرهنگ جامعه نبود و ناراحت شدم. در کابل هر روز حمام نمیرفتم. در کابل کتاب نمیخواندم. در کابل از کارهایم عقب بودم. کابل یک دور ِطولانی و ناب ِ زندگی در لحظه بود که شاید هیچوقت قبلا تجربهاش نکرده بودم. او حتی همان من ِ در لحظه را دوست داشت. الههی تنبل ِروزهای شنبه و یکشنبه، الههی شه و بینظم ِ در لحظه را دوست داشت.
قبل از آن شبی که با بابا حرف زدم و تصمیم گرفتم خوشحال باشم، کابل دلتنگ و غمگین بود برایم. نمیدانم آن خوشحالی ِ عمیقی که بعدش تجربه کردم بخاطر این بود که تصمیم گرفتم کابل را آنطوری که بود تجربه کنم، یا برای این بود که او رخصتی گرفت و هر روز را با او میگذراندم. دانستنش مهم است. من نمیتوانم برای خوشحال بودن دنبال کسی باشم. اما میتوانم برای خوشحال بودن دنبال جایی باشم. منظورم را میفهمی؟ نمیتوانم بخاطر او به کابل برگردم. اما میتوانم بخاطر کابل به کابل برگردم. هر چه بود، وقتی در میدانهوایی در صف منتظر بودم که پاسپورتم دخولی بخورد برای دیدن مامان و بابا هیجان نداشتم. دلیلش را درست نمیدانم. خوشحالی ِنوع دیگری را دیده بودم و خوشحالی ِزندگی روزمره دیگر برایم رنگ نداشت. برای اولینبار واقعا دلم برای کسی تنگ شده بود. مطمئنم حسی که در موردش داشتم دلتنگی بود. بغضم میگرفت وقتی فکر میکردم فردا که بیدار میشوم نمیتوانم ببینمش. باید خودم را در فزیک غرق کنم. بدم میاید که اینقدر حس» میکنم. دلم برایش تنگ شده. دلم برای اینکه ببینم کسی دوستم دارد تنگ شده.
ادامه مطلب
چند روز پیش حرف میزدم. گفت مه و تو هنوز راز دل نکردیم» من از همان روز تا حالا در مورد این فکر میکنم. مادر در موارد خاصی روشنفکر است. حتی روشنفکرتر از مامان. مثلا با اینکه از نصف شب تا صبح نماز میخواند برایش مهم نیست که فلانی نماز میخواند یا نه. حتی میگه کاش نماز نمیخواند اما آدم بهتری میبود. چه میدانم. از این قبیل چیزها که آدم را به آیندهی بشر امیدوار میکند. چه حرفهایی را میشود به مادر گفت؟
1.مادر، کابل همانطوری بود که به یاد داشتم. گویندهی خبر ساعت ۶ هنوز شجاع ذکی است. شجاع ذکی قوارهش تغییر نکرده. خیابانها بهتر از قبل بودند. مردم به مهربانی سابق بودند. مادر ما هر بار بیرون رفتیم وقت پول دادن صاحب رستوارنت تعارف زد که مهمان ما باشین.» یکی از غیرقابل اعتمادترین اما خوشمزهترین سوپهای زندگیم را خوردم. داخل دوکان سوپ فروشی اینقدر چرک بود که فکر میکردی پردهها را سالهاست نشستهاند. اما سوپش غلیظ و ترش بود. از سوپ فروشی که بیرون شدیم
جواری خریدیم. مرد خوشرویی که زلا گفت از انرژی مثبتش خوشش آمده بود دستهای تمیزی نداشت. دستهایش را تا مچ داخل
دیگ آب فرو برد و یک جواری بیرون کشید. زلا به پشتو بهش گفت جواری شاریده برایمان بدهد. دستش را تا وسط ساعد داخل آب فرو برد و یک ثانیه گشت. بعد جواری برای ما بیرون کشید. با همان دستها روی جواری را مرچ و لیمو زد و داد به دستمان. باز، بهترین جواریای بود که خوردهام. مادر
پکورهای که پیش
سرک خوردم هم چندان تعریفی نداشت. اما مریض نشدم. فکر میکنی برای این است که من یک افغان اصیلم؟ که حتی بدنم با مکروبهای افغانستان سر سازگاری دارد؟ مادر
یلهگویی نمیکنم. فقط دلتنگم.
۲.پریشب ما دخترها رفته بودیم رستورانت. مادر، از لحظهای که گارسون آمد تا وقتی خانه آمدیم این دختر در مورد گارسون حرف زد. من بدم میاید. نه بخاطر اینکه دختر است و دهانش با دیدن پسری پرآب شده بود. من و تو هر دو بالغ استیم. کی است که با دیدن کسی نگفته باشد کاش میشد صبح تا شب به قیافهای این بشر نگاه کنم. اما آدم جار نمیزند. ۲ ساعت کامل در موردش حرف نمیزند. میگذارد یک حس زودگذر بماند. بهش گفتم اگر کسی در مورد زنی اینطور که تو در مورد این پسر حرف میزنی حرف بزند، خوشت میآید؟ اگر مردی زنی را تقلیل بدهد به نقاط خاصی از بدنش کار زشتی میکند، زن را تحقیر کرده است، اما وقتی تو در مورد پسرها اینطوری استی مشکلی نیست؟» خلاصه اینکه اصلا خوشم نیامد مادر. هیچ این دختر به من نمیماند.
۳.خواب دیدم عروسیم است. لباس عروسیم جلو کوتاه و پشت بلند داشت. کفشهای کانورس زردی که پوشیده بودم بخاطر کوتاه بودن پیرهنم پیدا بود. رومان را ندیدم اما میدانستم که داماد او است. بدم میاید مادر. چرا باید از این خوابها ببینم؟
۴.دلم برای ارشاد تنگ شده مادر.
۵.مادرجان بابا همراهم سرد است. از وقتی که آمدهام دو کلمه مستقیم با من حرف نزده. فاصلهاش را عمدا با من حفظ میکند. برایم مهم نیست مادر. راضیم. همین حالت را به صمیمیت گذشته ترجیح میدهم. مهم نیست مادر. کمبودی را حس نمیکنم.
* به مادر که میگم I love you madar janem به من میگه I love you too Elaha jan و من دلم میخواهد برای این انگلیسی حرف زدنش بمیرم :)
به سمتش برگشتم. لبخند میزد. انگار برای اولین بار است صورتش را میبینم. یک لحظه با خودم فکر کردم که قیافهی همیشه معمولیش اگر دقت کنی چقدر زیباست. فکر کرد متوجهی حرفش نشدم که اینطور مات نگاهش میکنم. لبخندش بیشتر شد و بیشتر توضیح داد. لبخندش هم زیبا بود. چیزی نگفتم. برگشتم و به میزم چشم دوختم. آهسته و بیصدا ته دلم آرزو کردم مردم به من هم نگاه کنند. مات شوند. قیافهام را زیبا ببیند. با خودم گفتم حتما میبینند. حتما مرا زیبا میبینند. میدانم آرزوی سخیفی است. حالا میخواهم با انگشتهایم چشمهایم را بترکانم. اما شاید هم باید به خودم حق بدهم. آخر میدانی چیست، من در هفته ۲۰ بار محو ذهن ِکسی میشوم که عینکهایش زشتترین عینکهایی است که دیدهام. موهایش را طوری کوتاه کرده که اگر کس دیگری جایش بود خودش را با آن موها در خانه حبس میکرد. جالب اینجاست که چارهی موهایش خیلی آسان است (میتواند همه را یک اندازه کوتاه کند). چارهی عینکش هم خیلی آسان است (میتواند آن بند پارچهای پشت سرش را باز کند). اما او با همان موها، با همان عینکها، روبروی من مینشیند و مثل فرفره اسپین هستهی هایدروجن را تشریح میکند. من ساکت مقابلش مینشینم. محو دستهای زشتش میشوم که روی کاغذ با مهارت میچرخند. اما من که هر هفته میخواهم کتاب نفرتانگیز کوانتومم را آتش بزنم هیچ چیزی از حرفش نمیفهمم. بعد دلم میخواهد زیبا باشم. که حداقل به من نگاه کند و مات شود. نمیدانم لعنتی. نمیدانم. چرا اینقدر طول میکشد آدمی از خفتبار بودن بیاید بیرون؟ نکند خفتبار به دنیا بیاییم و خفتبار بمیریم؟
بعد از هرباری که میبینمش احساس خفگی میکنم. از ناتوانیام ذله میشوم. بدم میآید که سوالاتش را نمیتوانم جواب بدهم. از اینکه احتمالا پیش خودش فکر میکند من احمقم خوشم نمیآید. نوشتن دربارهاش هم نفس کشیدنم را کند میکند. بعد از یک سمیناری که باعث شد کمی بیشتر از قبل از خودم متنفر شوم در آسانسور با کسی که سمینار داده بود تنها ماندم. گفتم nice talk» دروغ گفتم. شاید ۱۰ درصد از حرفهایی که زده بود را هم نفهمیده بودم. ازش پرسیدم که چطور تصمیم گرفته تئوریست شود. جواب داد و بعد گفت خانمش هم در همین دانشگاه تئوریست است. رفتیم که با خانمش حرف بزنیم. خانمش هم نظرش را گفت. گفت . باید به تمام ِفزیک نگاه کنی. ببینی کدام عرصهها هنوز جای کار دارند و برای تو جذابند. مثلا من چندسال در فزیک هستهای تحقیق کردم. بعد از چندسال دیدم در این عرصه جایی برای بالا رفتن و شناخته شدن من نیست. تصمیم گرفتم در عرصهی لیزر و پلازما تحقیق کنم. اینجا حس میکنم جا برای پیشرفت دارم.» باقی حرفهایش را خیلی گوش ندادم. همین را میخواستم بشنوم. که تصمیم اینکه دکترا را در چه عرصهای میگیری تصمیم مرگ و زندگی نیست. اگر بعدا ازش خسته شدی میتوانی کار دیگری بکنی. فشار داشت از رویم برداشته میشد. قرار نیست من در طول ۳-۴ ماه آینده تصمیم بگیرم که میخواهم تا آخر عمرم چیکار کنم. کم کم داشتم لبخند میزدم. بعد گفت به نظر من کاری که برای تو مهم است این است که در مورد عرصههایی که به نظرت جذاب میآیند مطالعه کنی. مثلا من خیلی ریاضی خواندم. وقتی امتحان میدادم گاهی با خودم میگفتم فایدهی اینکه نشستی این امتحانات سختی که حتی به رشتهات ربط ندارند را میدهی چیست؟ بعدا فایدهاش را دیدم. مطالعاتی که میکنی بعدا به دردت میخورند.» خب اینجای حرفش باز دلم ریخت. من قطعا در هیچ عرصهای به خودم اعتماد ندارم.* در هیچ قسمتی از فزیک به خودم اعتماد ندارم. مثلا اینطور نیست که اگر کسی سوالی در مورد سرکیت داشته باشد من بگویم احتمالا میدانم چطور حلش کنم. یا اگر سوالی در مورد ترموداینامیک داشته باشد. یا اگر سوالی در مورد موج داشته باشد. من هیچ چیزی را خوب بلد نیستم. جالب میدانی کجاست؟ اینکه نمرههایم در تمام این صنفها A است. نفرتم از خودم برگشت. آخرش اما باز کمی خوشحال شدم. وقتی بهم گفتن هر وقتی خواستی بیا با ما حرف بزن. میدانی که دفترمان کجاست. در مورد هر چیزی که دلت خواست.» این منظورش از هر چی که دلت خواست چی بود؟ :) نمیشه که برم بگم من دلم برای پدربزرگم تنگ شده. میشه؟ بگذریم. از مهربانیشان خوشم آمد. مهربانی خوب است. خلاصه که خوب شد که حرف زدیم. و اینکه کاش من یک دنیا ریاضی بلد میبودم. کاش یک دنیا فزیک بلد میبودم.
* البته حالا که مینویسم یادم آمد که من برنامهنویسیام خوب است. برنامهنویسیام برای کسی که رشتهاش ربطی به برنامهنویسی ندارد خیلی خوب است. با این صنفی که گرفتهام بهتر هم میشود. نجومم هم بد نیست.
دخترها مردها را یا با دوستپسرهایی که داشتن/دارن مقایسه میکنند، یا با پدرشان. من مردها را با تو مقایسه میکنم. تو که گفتی الهه میخوایم تمام چیزهای زرد کابل را برایت بخرم که همو پیرهن زردی که ۱۰ سال پیش از مه خواستی و برایت ندادم از یادت بره.» تو که حتی وقتی در شلوغترین قسمت کابل بدون روسری قدم میزدم با بیغرضترین لحن ممکن گفتی الهه موهایت را داخل جمپرت کن.» تو که وقتی عصبانی شدم منطقت را حفظ کردی و لج نکردی. تو که وقتی ازت ناراحت شدم سریع اشتباهت را پذیرفتی، معذرت خواستی، و جبران کردی. تو که وقتی سرم به پشتم میچرخد که ویترین دوکانی را ببیند میخندی و میگی حواسم است. هر دوکانی حتی اگر یک جنس زرد داشته باشد، تو چشمت روی همان یک جنس گیر میکند.» لعنتی دلم برایت تنگ شده. کاش میشد نزدیکتر باشیم. مثلا اگر تو واقعنی پدرم میبودی من شاید بیشتر از حالا بهت زنگ میزدم. هر چند، شمارهی بابا هم هیچوقت در لیست تماسهای اخیرم نیست.
.بیا خانوادهی حسینی را همیشه همینطوری به یاد بیاریم. که دور یک میز هستیم و غذای خوب نداریم. تن ماهی است، چپس است و سالاد. اما میگیم و میخندیم. هیچکس با کسی قهر نیست. پیدی مثل همیشه شکایت دارد. سیتا مثل همیشه نمیداند چه خبر است. اما همه همدیگر را دوست داریم. همین که دور هم استیم برایمان تفریح است.
ازم پرسید در دنیا بیشتر از همه چیز چی را دوست داری؟» چند لحظه فکر کردم. گفتم فزیک خوشحالم میکند.» گفت میتوانستم حدس بزنم.» گفتم تو چی؟» گفت دوستهایم. البته تو هم جزئی از دوستانم هستی. ولی خب، سوال سختی است. در دنیا خیلی چیزهای مختلف است. چطور میشه از بین تمااام چیزهای دنیا فقط یکی را انتخاب کنی؟»
فیلسوف ِ ۱ متر و ۲۰ سانتی من :)
گاهی فکر میکنم تمام این فشار را خودم به خودم تحمیل میکنم. میتوانم بگذارم هر اتفاقی میافتد، بیافتد. اما نمیتوانم. شبانه روز فقط ۲۴ ساعت است و من حداقل ۱۵ ساعتش را در حال دویدنم و باز هم کم میارم. وقت کم میارم. شما باشید احساس حماقت نمیکنید؟ که ایییینهمه تلاش و آخرش به جایی نرسیدن یعنی که احتمالا تو یک مشکلی داری خب. وگرنه که باید حالت بهتر میبود. آدم بهتری میبودی. حس بهتری میداشتی. وقتی نداری حتما تو یک مرضی داری دیگه. حتما احمقی خب.
*I Lived- One Republic
یادش بخیر بوستون که بودم با این آهنگ میدویدم.
خواب دیدم مرا که ازشان دور ایستاده بودم رها کردند. رفتند. مَرد، پشت میزش نشسته است. روزها ماههاست که خودش را حبس کرده است. ترس از مرگ است یا غصهی ناتوانی؟ شاید ترکیبی از هر دو. تو ساده نباش. تو باور نکن که مادر ترزا هرگز برای خدا کاری انجام داده باشد. آدم برای خودش هم کاری انجام نمیدهد، چه برسد به خدا. ظرف غذا را بهش پس دادم. نه به او، نه به غذا، نگاه نکردم. جنت گوارا است اما، ای کاتب تقدیر، در قسمت من مدینه بنویس. یک لحظه هم فکر نکن که غصهی دنیای بیرون خدشهای به بهترین روزهای زندگیش وارد کرده باشد. نی جانا. اینطور نبود. شاد بودم. برایش لبخند زدم. نفهمید. نمیفهمند. جانا! وقتی نفرت از چیزی برایت مشکل میسازد، تصمیم بگیر که دوستش داشته باشی. مَرد، آخرش بدون اینکه هیجان لمس لبهای کسی را تجربه کند مُرد. از تمام عبارتهای گنگ ِدنیا خسته شده بود. دنبال راهی برای تعریف بود. تعریف همه چیز. همه چیز را تعریف کرد. جیغ میزنم. جیغ میکشم. جیغ میزایم. جیغ میبُرم. مهم است یا مهم نیست؟ آفتاب میآید و میرود. به خودم گوشزد میکنم که سر من داد نزن. هر چیزی که مال من بود حالا به نام توست. حاشیه را که کنار بگذارم به تو میرسم. مگر میشود آدم خوشحال باشد و برنده نباشد؟ مگر میشود آدم برنده باشد و خوشحال نباشد؟ بینگو! بحث سر فیلم Whiplash همین بود. هیچکس در این خانه را نمیزند. من هم میدانم. کنار آتش نشستهام و بگذار برایت بگویم. آتشی که برای ابراهیم گلستان شد یک لحظه هم برای ذوب کردن من و تو درنگ نخواهد کرد. حاشیه را کنار میگذارم: اگرچه هیچوقت به خیالم فرصت احمق بودن نمیدهم، اما به جان خودت قسم، تصور اینکه هر کسی به جای تو در این خانه را بزند مرا دفعتا ناراحت میکند. همین.
یک آهنگ بود میگفت
I miss you more than I should, than I thought I could
و خب این منم. امروز اگر سر راهم سبز میشدی محکم بغلت میکردم و میگفتم ببخشید که نگفتم. من دوستت دارم.» چه میدانم. یک حرکت فیلمی میزدم که اینقدر از من بعید باشد که بدانی دلم بیشتر از آنچه فکر میکردم برایت تنگ شده. غمگینتر از اینکه بهت زنگ نمیزنم، غمگینتر از اینکه بهم زنگ نمیزنی، غمگینتر از همهی اینها این است که رفتم به عکسهایت نگاه کنم و خب عکسهایت آدمی که من دلتنگش هستم نبودند. من دلتنگ تویی هستم که بوف کور را از حفظ میخواند. دلتنگ تویی که موهای کوتاه پسرانه داشت. دلتنگ تویی که ساعت مچی زشت داشت. دلتنگ تویی که از عکس گرفتن متنفر بود. دلتنگ آدمی که حالا هستی نیستم. اینقدر از این حرفها و احساسات متنفرم که فقط خودت میدانی. نمیگم کاش عوض نمیشدی. احتمالا حالا آدم بهتری هستی. شاید آدم شادتری باشی. اما کاش تغییراتمان موازی با هم می بود. کاش رابطهی من و تو قربانی این تغییر نبود. چون عزیز دلم، من هیچوقت کسی مثل تو را پیدا نمیکنم.
تصویر روی پروجکتور منم. کت سرخم تنم است. پیدی عکسم را گرفته. دخترکی که روی استیج پیرهن سیاه تنش هست هم منم. کسی که پشت میکروفن است رئیس دیپارتمنت نجوم است که دارد در وصف من حرف میزند. در بین این سرها استاد کیهانشناسی، استاد کهکشانها، معاون رئیس ِ تحقیقات دانشگاه* و کلی آدمهای (مهم) دیگر هستند. عکس را بابا گرفته. کریستینا کنار بابا بوده. من روی استیج دارم لبخندی میزنم که واقعی بودن یا نبودنش یادم نیست. چشمها روی مناند و زمان نمیگذرد. نمیدانستم مراسم قرار است تا این حد لوکس باشد. لعنتی شبیه مراسمهای سلطنتی بود. اصلا از نورپردازی سالن معلوم است :)
+ دوست دارم عادت کنم به این مراسم ها.
+ چرا خوشحالی همیشه زودگذر است؟
+ کیسی و همسرش با ما نشسته بودند.
+ بابا نمیدانم چرا ساکت بود. چه میدانم. من اگر دخترم در بین آمریکاییهایی که همینجا به دنیا آمدهاند و بزرگ شدهاند اینطور چپ و راست جایزه میبرد از افتخار گریهام میگرفت :) بابا ولی ساکت است. ای بابا :) من تنها دانشجوی لیسانسی بودم که رسما دعوت شده بود. تنها دانشجوی لیسانسی که جایزه گرفت.
+ کیسی به همسرش در مورد جایزهی من توضیح میداد. شنیدم که میگفت: جایزه را به دانشجویی که در درس، تحقیق و کلا همهی عرصهها عملکرد فوقالعاده داشته باشد میدهند. جایزهی با پرستیژ دیپارتمنت همین است.»
+ استاد کیهانشناسی گفت تو پارسال هم یک چیزی برده بودی. نبرده بودی؟» نمیدانستم در مورد چی حرف میزند. کیسی گفت کدامش منظورت است؟ پارسال بیشتر از یکی دوتا برده بود.» :)
+ احساس حماقت ولم نمیکند. وقتی روی استیج ایستاده بودم و رئیس دیپارتمنت ۳ دقیقه از من تعریف کرد فقط میخواستم بفهمم کداممان راست میگوییم. کدامشان راست میگویند. رایلی که با من مثل یک احمق رفتار میکند یا رئیس دیپارتمنت؟
*Vice President of Research
به آسمان نگاه میکردم و میخواستم به تو فکر کنم اما حوصلهات را نداشتم. سعی کردم تصور کنم یک روز کنار من زیر همین آسمان دراز میکشی و من به تو در مورد ستارهها توضیح میدهم اما حوصله نداشتم. فردا امتحان کوانتوم دارم. بلند شدم و آمدم خانه. چهار ساعت بعد، وسط نوتهای کوانتومی که سعی دارد هایدروجن ِزیبا را برایم به هایدروجن لجن بدل کند به یاد تو افتادهام. میخواهم ببینمت. همین الان میخواهم ببینمت. میخواهم حرف بزنیم. مامان که آمد در اتاق سیتا گریه کرده بود. من دلم سنگ است فکر کنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. احتمالا بخاطر من است که گریه میکند اما خب چیکار کنم؟ آخرین باری که یک هفته به این آهنگ گوش دادم داشتم از اضطراب خفه میشدم. میترسم کرونا به افغانستان برود. دعوا که کرده بودیم میخواستم جملهی معروف ِ خدا جزایت ره بته» را بگویم. دیدم نه به کارما اعتقاد دارم و نه به خدا. چیزی نگفتم. من عادت ندارم در مقابل هوسهای بیضررم مقاومت کنم. اگر ساعت ۱۱ شب دلم آیسکریم بخواهد من ساعت ِ ۱۱:۱۰ دقیقهی شب در مسیر نزدیکترین آیسکریمفروشی استم. من اگر شب قبل از امتحان کوانتوم دلم هوس نوشتن کند دو دقیقه بعد در حال نوشتنم. متاسفانه حالا که هوس کردهام چهارتا جمله با تو حرف بزنم تو پیشم نیستی. تصور میکنم که زیر آسمان دراز کشیدهام. تو کنارم دراز کشیدی. لعنتی حوصله ندارم. فردا امتحان کوانتوم دارم. فقط میخواستم باشی دوتا سوال ازت بپرسم. دوتا سوال ازم بپرسی. مقصد اینکه آدم نمیتواند به همه چیزهایی که میخواهد برسد. نمیتواند هم سرطان را درمان کند و هم معمای ماده تاریک را حل کند. من هم نمیتوانم هیچوقت کنار تو دراز بکشم. هیچوقت. بابتش هم دنیا قرار نیست چیزی به من بدهد (مثلا بگذارد من سرطان را درمان کنم یا چیزی شبیه این). دنیا هیچوقت به هیچکس چیزی نمیدهد. خودت باید بروی با هر ترفندی که شده چیزی که میخواهی را بگیری. من نمیتوانم برای تو ترفند به خرج بدهم و تو را برای خودم بگیرم. نمیتوانم برای تو بجنگم. برای تویی که من هیچوقت به چشمت نمیآیم. من نمیتوانم برای تو بجنگم. ارزشش را نداری. ببین گفتن این جمله مرا درد میدهد. اما با اینکه احساسم درد میکند منطقم حرفش همین است. تو ارزشش را نداری.
میبوسمت.
روزگار خوش. تا درودی دیگر بدرود.
این را دیشب نوشته بودم. حالم چندان تغییر نکرده. ده دقیقهی دیگر امتحان است. ایستون بهم یاد داده که چند دقیقهی آخر قبل از امتحان را درس نخوانم. پارسال یک امتحان ترمو داشتیم که تا سه دقیقه قبل از امتحان داشتیم درس میخواندیم. اینقدر روحیهام از حجم چیزهایی که نمیدانستیم ضعیف شده بود که سر امتحان وحشت کرده بودم و چیزی یادم نمیامد. بعد بیشتر وحشت کردم چون برای امتحان فقط ۵۰ دقیقه وقت داشتیم و من وقت نداشتم از حالت وحشت بیایم بیرون. داشتم سکته میکردم. بگذریم. حالا هم قلبم در گلویم میتپد. خاک بر سر کوانتوم. خاک بر سر تو که نیستی تا سوالهایم را جواب بدهی. احمق.
به آسمان نگاه میکردم و میخواستم به تو فکر کنم اما حوصلهات را نداشتم. سعی کردم تصور کنم یک روز کنار من زیر همین آسمان دراز میکشی و من به تو در مورد ستارهها توضیح میدهم اما حوصله نداشتم. فردا امتحان کوانتوم دارم. بلند شدم و آمدم خانه. چهار ساعت بعد، وسط نوتهای کوانتومی که سعی دارد هایدروجن ِزیبا را برایم به هایدروجن لجن بدل کند به یاد تو افتادهام. میخواهم ببینمت. همین الان میخواهم ببینمت. میخواهم حرف بزنیم. مامان که آمد در اتاق سیتا گریه کرده بود. من دلم سنگ است فکر کنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. احتمالا بخاطر من است که گریه میکند اما خب چیکار کنم؟ آخرین باری که یک هفته به این آهنگ گوش دادم داشتم از اضطراب خفه میشدم. میترسم کرونا به افغانستان برود. دعوا که کرده بودیم میخواستم جملهی معروف ِ خدا جزایت ره بته» را بگویم. دیدم نه به کارما اعتقاد دارم و نه به خدا. چیزی نگفتم. من عادت ندارم در مقابل هوسهای بیضررم مقاومت کنم. اگر ساعت ۱۱ شب دلم آیسکریم بخواهد من ساعت ِ ۱۱:۱۰ دقیقهی شب در مسیر نزدیکترین آیسکریمفروشی استم. من اگر شب قبل از امتحان کوانتوم دلم هوس نوشتن کند دو دقیقه بعد در حال نوشتنم. متاسفانه حالا که هوس کردهام چهارتا جمله با تو حرف بزنم تو پیشم نیستی. تصور میکنم که زیر آسمان دراز کشیدهام. تو کنارم دراز کشیدی. لعنتی حوصله ندارم. فردا امتحان کوانتوم دارم. فقط میخواستم باشی دوتا سوال ازت بپرسم. دوتا سوال ازم بپرسی. مقصد اینکه آدم نمیتواند به همه چیزهایی که میخواهد برسد. نمیتواند هم سرطان را درمان کند و هم معمای ماده تاریک را حل کند. من هم نمیتوانم هیچوقت کنار تو دراز بکشم. هیچوقت. بابتش هم دنیا قرار نیست چیزی به من بدهد (مثلا بگذارد من سرطان را درمان کنم یا چیزی شبیه این). دنیا هیچوقت به هیچکس چیزی نمیدهد. خودت باید بروی با هر ترفندی که شده چیزی که میخواهی را بگیری. من نمیتوانم برای تو ترفند به خرج بدهم و تو را برای خودم بگیرم. نمیتوانم برای تو بجنگم. برای تویی که من هیچوقت به چشمت نمیآیم. من نمیتوانم برای تو بجنگم. ارزشش را نداری. ببین گفتن این جمله مرا درد میدهد. اما با اینکه احساسم درد میکند منطقم حرفش همین است. تو ارزشش را نداری.
میبوسمت.
روزگار خوش. تا درودی دیگر بدرود.
این را دیشب نوشته بودم. حالم چندان تغییر نکرده. ده دقیقهی دیگر امتحان است. ایستون بهم یاد داده که چند دقیقهی آخر قبل از امتحان را درس نخوانم. پارسال یک امتحان ترمو داشتیم که تا سه دقیقه قبل از امتحان داشتیم درس میخواندیم. اینقدر روحیهام از حجم چیزهایی که نمیدانستیم ضعیف شده بود که سر امتحان وحشت کرده بودم و چیزی یادم نمیامد. بعد بیشتر وحشت کردم چون برای امتحان فقط ۵۰ دقیقه وقت داشتیم و من وقت نداشتم از حالت وحشت بیایم بیرون. داشتم سکته میکردم. بگذریم. حالا هم قلبم در گلویم میتپد. خاک بر سر کوانتوم. خاک بر سر تو که نیستی تا سوالهایم را جواب بدهی. احمق.
+نمرهام آمد. ۱۰۱.۵ از ۱۰۰. I'm just that good :)
Don't really need anybody.
پری از من پرسیده بودی فکر میکنم چطور قرار است بمیرم. یک غلیان است که زودگذر نیست. نمیگذرد. نشستهای و ذره ذرهی وزن اتمهای بدنت را حس میکنی. سنگینی دستهایت، هجم بدنت را حس میکنی. سرت را میکوبی به بالشت و وزنی که از سرت میریزد روی بالشت را حس میکنی. دستهایت لای موهایت گیر میکنند و همین که کمی از این وزن را با انگشهایت از خودت دور میکنی کمی، فقط کمی آرامترت میکند. نمیدانی با اینهمه خود» چیکار کنی. نمیدانی با اینهمه حس» چیکار کنی. جیغ میکشی و انگشتهایت لای موهایی که روزی با عشق آبی کرده بودی گیر میکنند. درون خود مچاله میشوی که شاید کمتر باشی. شاید کمتر حس کنی. از بلند بلند نفس کشیدنت بدت میآید و میخواهی بندش بیاوری. از رقتانگیز بودنت بدت میآید و میخواهی بندش بیاوری. از چشمهایت بدت میآید و مشت میزنی. جیغ میکشی. هزار و یک چیز در ذهنت هست و نمیتوانی حس نکنی. هر خاطره، هر جمله، بمبی است که در سرت منفجر میشود. پری جانم. چرا من نمیتوانم قویتر باشم؟ پرسیده بودی چطور قرار است بمیرم. یکی از همین شبها که جنون سراغم بیاید، نمیتوانم کوتاه بیایم. یکی از همین شبها که جنون سراغم بیاید، نمیتوانم خودم را قانع کنم که بمانم.
حالا که دانشگاه بسته شده و ما همه به آرزوی خود رسیدهایم، روی این Bean bag chair لم دادهام و میخواهم اینقدر بنویسم که ذهنم آرام بگیرد. آنروز که پرسیدی تو که کوانتوم دوست نداری چرا در این آزمایشگاه کار میکنی؟» اگر فکر میکردم جوابش برایت مهم است میگفتم که Because I wanted a challange» و خب چالش حقیقتا این نبود که روی یک موضوعی کار کنم که علاقهای بهش ندارم. یا حتی در آزمایشگاهی باشم که پمپ ِلعنتی ِVacuumش همیشه روشن است و عملا سالهاست روی سکوت را ندیده. چالشش حتی این نیست که فکر میکنم تنها دختر در تیم منم. چالشش این نیست که در طول روز همیشه کسی در آزمایشگاه هست و من برای تنها بودن شبها میروم آزمایشگاه. من از اولش میدانستم که به احتمال زیاد میتوانم با همهی اینها کنار بیایم. چیزی که نمیدانستم این بود که آیا میشود با تو» کنار آمد؟ جوابش را هنوز قطعا نمیدانم. اما خاک بر سر من که دنبال جواب چنین سوالی رفتهام. بروم بمیرم که خودم را اینطور محک میزنم. مگر مهم است لعنتی؟ مگر مهم است؟ مهم نیست.
حالا که دانشگاه تا دو هفته بسته شده و صنف ندارم میخواهم خودم را با تحقیقات و کتابهایم بکشم. فردا میروم دانشگاه که در آزمایشگاه کار کنم. بعدش قرار است با جک یک صنف خالی پیدا کنیم و روی پروجکتورهایی که سالها ما را با فرمول و فرضیه خفه کرده فیلم ببینیم. دانشگاه خالی را دوست دارم. فلسفهی کایل این است که چون هر دو در یک ساختمان کار میکنیم اگر یکی از ما مریض شویم دیگری هم حتما مریض میشود و نیازی نیست از هم دوری کنیم. برای همین وقت خداحافظی محکم بغلش کردم. بعد که به کریستینا گفتم نباید ما را بغل کند چون دارد میرود پیش پدر و مادرش، به من گفت خفه شو!» و بغلم کرد. قرار این است که من در دانشگاه کرونا بگیرم و بعد نیایم خانه چون نمیخواهم خانوادهام را آلوده کنم. بعد یک ماه با کایل در آپارتمانش قرنطینه باشیم و خوش بگذرانیم. احمقیم دیگر. کرونا برای هیچکدام ما خطرناک نیست. اما مواظب اینکه ویروس را پخش نکنیم هستیم. فردا تصمیم دارم آسانسورهای ساختمان فزیک را ضدعفونی کنم. ویروس در سطح استیل تا ۲۰ روز زنده میماند. من که تمام اعضای فامیل و دوستهایم جواناند. نگران پروفسورهایم استم. با تای، رانی و سباستین رفته بودیم قایقرانی. تای فکر میکند من نباید اینقدر وابستهی ساختمان ِزشت فزیک باشم. اِم دارد فارسی یاد میگیرد. وقتی با لهجهی قشنگش گفت نام من ایملیو است» بلند خندیدم و داد زدم که I love you so much Em. اِم هوایم را دارد. وقتی ازش خبر نمیگیرم برایم مینویسد که I love and miss you. بگذریم. هیچکدام اینها مهم نیست. آمدهام بگویم که واااقعا حس میکنم مریض شدهام. اینهمه استیصال بدون دلیل منطقی نمیتواند زادهی یک ذهن سالم باشد. آهنگ آرامشبخش گذاشتهام. روی Bean bag chairم لم دادهام. انگار که همه چیز خوب است. اما حقیقت این است که احتمالا یک چیزی درون من دارد به انفجار نزدیک میشود.
در حال ترک نکوتین است. نمیتوانم کنارش سگرت بکشم. در مسیر خانه یک نخ روشن میکنم. سگرت کشیدن یکی از احمقانهترین کارهای دنیاست. من خودم شخصا به هر کسی که معتاد به سگرت باشد به چشم کسی که کنترل زندگیش را ندارد، نگاه میکنم. اما این روزها حالم خوب نیست. کارهای شرمناک زیاد میکنم. مثلا بیرون رفتن از خانه در این روزها. در خانه احساس خفگی دارم. برای نفس کشیدن میرفتم آزمایشگاه. امروز صبح ایمیل آمد که دانشجوهای لیسانس این سمستر حق کار روی پروژههای تحقیقاتی که نیاز به آمدن به دانشگاه داشته باشد را ندارند. چند ساعت قبل از گرفتن این ایمیل نوشته بودم:
.در آزمایشگاه حالم خوب است. حتی وقتی مجبور میشوم در ذهنم تمام دلیلها برای مشت نزدن به صورتش را لیست کنم. حتی وقت نمیگذارد چیزی را جلوی لیزر بگیرم و ببینم جرقهها تقتق صدا میدهند :) آخ که نور چقدر خوب است :) در آزمایشگاه حالم خوب است. .
هفتهی پیش که برای امتحان الکترو درس میخواندیم به ایستون گفتم کاش این سمستر فارغ میشدم. گفت تو اگر فارغ میشدی من چیکار میکردم؟ نمرهها همه خوب خوب خوب، دو سمستر آخر بوووووم.» هدفش این بود که من نباشم نمرههایش اُفت میکند. بعدا بهش گفتم نباید امتیاز سختکوشی خودش را بدهد به من. گفت من تلاش میکنم و تو هم تلاش میکنی. اینکه یکی باشد که به اندازهی تو برای چیزی تلاش کند به آدم انگیزه میدهد. برای این گفتم.» راست میگفت. من و ایستون خوب با هم درس میخوانیم.
خب، از این به بعد که نمیتوانم بروم آزمایشگاه. در ایمیل نوشته بود به دانشجوهایی که برای رخصتیهای بهاری به خانه رفتهاند توصیه میشود که برنگردند چون صنفها قرار است آنلاین باشد. ایستون برنمیگردد.
بلی. در پایان یک روز ِ غمگین یک نخ سگرت حلال است.
ادامه مطلب
خلاصه و کوچک شدهام. انقدر که حس میکنم همین اتاق یک وجبی برایم بزرگی میکند. خودم را در بیکران جهان هیچ میبینم. این بار بزرگی را از شانههایم برمیدارد. حس خوبی دارد دور بودن از تمام کسانی که قدرت تحت تاثیر قرار دادن ِحالم را دارند. آن روزی که با من بد حرف زدی ناراحت شده بودم و حتی پیش خودم نمیخواستم ناراحتیام را اعتراف کنم. مرا میکُشد اینکه با یک جملهی تند تو اینقدر از خودم متنفر میشوم. روزهاست که ندیدمت. نه تو را و نه هیچ قهرمان دیگری را. خودم هم حیرانم، اما شاید آنقدر که فکر میکردم به شما نابغهها نیاز ندارم. به جایی رسیدهام که میتوانم بدون حس حقارتی که از همنشینی با شما میگیرم به کارم برسم. شاید هم آنقدر این حس حقارت در من نهادینه شده که چند هفته ندیدنت چیزی ازش کم نمیکند. از فردا صنفهای انلاین شروع میشود و مسوولیتهای روزمره به حالت نسبتا عادی برمیگردد. فکر نمیکنم بتوانم حس و حال روزهای گذشته را حفظ کنم.
بیصبرانه منتظر فرصت بعدی تجربهی این خلوت عمیق میمانم. میدانم که به خودم بستگی دارد. میدانم که اگر خواسته باشم تمام تابستان میتواند برایم یک خلوت ۳ ماهه باشد. اما بیا صادق باشیم، فقط یک توفیق اجباری میتواند این تجربه را تکرار کند. من همین یک هفته پیش به رئیس دیپارتمنت فزیک ایمیل دادم و با جدیت خندهآوری ازش خواستم که اجازه بدهد به آزمایشگاه برگردم. شاید خندهدار است اما اگر همزمان با ایمیل من مقررات شدیدتر نشده بود، واقعا انگار اجازه میداد. حیف شد. شاید هم نشد. نمیدانم.
در ریاضی پدیدهای است به نام خاصیت جابهجایی. عملیههایی که خاصیت جابهجایی دارند وابسته به ترتیب نیستند. همانطور که میدانیم ۶+۳ = ۳+۶. اینجا با اینکه ترتیب ۶ و ۳ تغییر میکند، جواب در هر دو صورت یکی است. در زندگی روزمره پوشیدن کفش چپ و بعد کفش راست» خاصیت جابهجایی دارد. فرقی نمیکند اول کفش راست را بپوشید یا چپ را. اضافه کردن نمک و ادویه به غذا» خاصیت جابهجایی دارد. مهم نیست که اول نمک را اضافه میکنید یا ادویه را. شستن سر و بدن در حمام» خاصیت جابهجایی دارد. بعضیها عقیده دارند ازدواج کردن و عاشق شدن» خاصیت جابهجایی دارد. اما اکثر چیزها خاصیت جابهجایی ندارند. مثلا نمیتوانید اول کفش بپوشید و بعد جوراب. نمیشود اول چای خشک را داخل آب انداخت و بعد آب را جوش آورد. اما همیــــــشه هر جا که آب داغی باشد میشود داخلش چای انداخت. بعد از آبجوش همیشه احتمال چای دم کردن است. اما قبل از آبجوش احتمال چای دم کردن نیست. متوجهی منظورم میشوید؟ نمیشود حالا بمیریم و بعد زندگی کنیم. بعد از زندگی کردن همیشه احتمال مردن است. اما بعد از مردن احتمال زندگی کردن نیست.
+ تاکید میکنم که این مطلب یک متافر، تشبیه، یا حتی مقایسه نیست٬ بلکه یک بیانیهی منطقی است. a logical statement. a TRUE logical statement.
+ عنوان احتمالا از بیدل است.
بدنم خستهاست اما جرأت نمیکنم دراز بکشم. میترسم خوابم ببرد. اصلا بودن در اتاقم هم ریسک است. آمدهام در آشپزخانه. یکی از همان هفتههای لعنتی است که هر چقدر سعی میکنی امکان ندارد به همه کارهایت برسی. برای امتحان فردا حتی شروع نکردهام که بخوانم. تمام روز را روی کارخانگی کهکشانها و کارخانگی الکتروداینامیک کار میکردم. یکبار به مسکا توضیح میدادم که الکترو در مورد چی است. گفت چارج؟ خوووو. مثل کیمیا.» حرفش را تائید کردم. حوصله نداشتم بیشتر توضیح بدهم. وگرنه الکترو کجا و کیمیا کجا. فزیکدانها (حداقل جوجه فزیکدانها) با شنیدن نام کیمیا پر از نفرت میشوند. نگاهشان چنان از بالا به پایین است که آدم تعجب میکند. حتی کریستینا که پدرش در کیمیا دکترا دارد! برایم چای دم کردهام و حالا با یادآوری نام کیمیا یاد تو افتادهام. تو هیچوقت مثل مادرت تفاوتهای ما را به رخ نکشیدی. مادرت یکبار با به میان آمدن نام کیمیا پرسیده بود کیمیا؟ همون شیمی دیگه؟» و خب مگر کیمیا میتواند هیـــــچ مضمون دیگری غیر از شیمی باشد؟ گاهی از اینکه اینقدر روی من تاثیر گذاشتی تعجب میکنم. باورم نمیشود من هم توانسته باشم آنقدری که تو مرا عوض کردی دید ِکسی را باز کنم. باورم نمیشود توانسته باشم دنیای خودم را به بقیه معرفی کنم. دلایل زیادی دارد. از جمله اینکه تلاشی برای این کار نمیکنم و فکر نمیکنم برایم مهم است این اتفاق بیافتد یا نه. اما لعنتی. گاهی به ذهنم میرسد که آدمها همانقدر که از نزدیک مشمئزکنندهاند شگفتانگیز هم هستند. حتی فکرش خواب را از سرم میپراند. اما خب، تجربهی زیادی در این مورد ندارم. ممکن است تو تنها آدم ِ شگفتانگیز دنیا بوده باشی. دلیل نمیشود بر اساس تو فرضیه بسازیم.
میدانی؟ چند روز قبل با حواس ِپرت، با حسرت و ذهنی آشفته از سیتا پرسیدم که به نظرت من هیچوقت کوانتوم یاد میگیرم؟» جوابش بلی یا نخیر ساده نبود. برایم توضیح داد که به احتمال زیاد بلی. تو حتی الجبر را یاد داری! الجبر! یادگرفتن الجبر نمیتواند ساده بوده باشد. همانطور که الجبر را یادگرفتی، کوانتوم را هم یاد میگیری.» تا همین امروز هر بار که حرفش یادم آمد خندیدم. سادگی ِالجبر کجا و غیرطبیعی بودن کوانتوم کجا. اما امروز یادم آمد چقــــدر هر روز دم غروب برایم اعداد منفی و اولویت عملگرها را توضیح میدادی. چقدر این دو پدیده مرا گیج میکردند. امروز بِن میگفت اینقدر انتزاعی بودن» (abstract) کوانتوم حالش را بد کرده که دارد فکر میکند برای دکترای فزیک اقدام نکند! بن امروز گفت کاش در آزمایشگاه ِ نور با تو همگروه میشدم» و خب، این جمله یکی از همان چیزهایی است که تو مدتی آرزوی شنیدنش را داری و فکر میکنی هیچوقت قرار نیست بشنویش. روزی که داخل آزمایشگاه نور شدم و دیدم کنار دست یکی دیگه ایستادهست را به یاد دارم. ناامید شده بودم. اخیرا حس میکنم بن وقتی کنارش هستم میداند چه حسی دارم. مثلا امروز که آنلاین شدم و دیدم جلسه شلوغ است انترنت ِبد را بهانه آوردم و بیرون شدم. آخر ِجلسه پیام داد که هی. میخواهی دوباره آنلاین شوی؟ همه رفتن» و خب من نمیدانم چطور فهمید که از شلوغی استرس گرفتم. یا آن شبی که با هم به مراسم ماهانهی نجوم رفته بودیم. اوایل مراسم از اینکه بین یک عالمه آدمی که نمیشناسم بودم حس بدی داشتم. وسطهای مراسم که با جوزف حرف میزدم حالم بهتر شده بود. بن گفت نیم ساعت پیش گرفته به نظر میرسیدی. حالت خوب شده دوباره!» و من گرفته بودنم را انکار کردم.
یکی از همان هفتههای لعنتی است. حتی وقتی میخوابم یا استرس کارهایی که باید بکنم را دارم، یا خواب ِبد میبینم. از خواب که بیدار میشوم خستهام. حتی امتحان فردا هم که تمام شود کارخانگی کوانتوم را باید حل کنم. حتی اگر امتحان خوب بگذرد و کوانتوم را تمام کنم، باز هم نمیتوانم راحت بخوابم. یک هفته است تحقیق نکردهام. یک مَثل است میگه الهی آرامش تایر پیش ِموتر باشد و تو تایر پشت» XD که یعنی هر قدر بدوی هیچوقت به آرامش نرسی XD حالت ِاین هفتهی من است. یک جملهی دیگر هم است که هنوز ضربالمثل نشده اما من دوستش دارم. میگه: Everyone loves quantum. But then they take it. اینجا منظور از گرفتن، گرفتن ِصنف ِکوانتوم است. صنف کوانتوم مجبورت میکند برای یک جواب ِنیم خطی ۴ صفحه فقط معادلات ریاضی بنویسی. آخرش هم جواب را که میبینی اینقدر با عقل توافق ندارد که میخواهی کائنات را دور بریزی.
تعداد زیادی از از پدیدههای طبیعی
رشد نمایی دارند. مثلا شما رشد باکتریا را در نظر بگیرید. باکتریای اولی در ظرف یک ساعت ۱ باکتریای دیگه تولید میکند. تعداد باکتریا بعد از یک ساعت ۲تا است. حالا این ۲تا با هم در یک ساعت نفری ۱ باکتریای دیگر تولید میکنند و یک ساعت بعد ما مجموعا ۴تا باکتریا داریم. یک ساعت بعد این ۴تا نفری ۱باکتریا تولید میکنند و ۱۶تا باکتریا داریم. این چرخه تا وقتی غذای باکتریا تمام شود و انرژی برای تولید بیشتر نداشته باشند ادامه دارد. ماجرا برای این هیجان انگیز است که وقتی ۱ باکتریا داشتیم، یک ساعت بعد تعداد باکتریا فقط ضرب ۲ شده بود. اما وقتی ۴ باکتریا داشتیم، بعد از یک ساعت تعداد باکتریا ۱۶تا شده بود. رشد نمایی به حالتی گفته میشود که میزان رشد بستگی به مقدار اولیه دارد. در مثال ما فرمول تعداد باکتریا در هر زمانی این است:
زمان^۲ = تعداد باکتریا
f(t) = 2^t
در آغاز، وقتی زمان = ۰، ما ۱ باکتریا داریم. بعد از یک ساعت، در t = 1 دوتا باکتریا داریم. بعد از ۲ ساعت در t= 2 ما ۴تا باکتریا داریم. بعد از ۲۴ ساعت ما 16,777,216 چیزی نزدیک به ۱۷ ملیون باکتریا داریم.
تعداد مبتلایان کرونا باید رشد نمایی داشته باشد. چون هر قدر تعداد مبتلایان بیشتر باشد ویروس بیشتر و سریعتر پخش میشود و تعداد مبتلایان بیشتر میشود و هر قدر تعداد مبتلایان بیشتر باشد . این چرخه ادامه دارد :)
رشد نمایی به عدد
ثابت اویلر (e) هم ربط دارد. فرمول بالا را میشود به جای ۲ با e هم نوشت. من با درک فلسفهی عدد e مشکل دارم (این برای من غمانگیز است اما شما شانس آوردین :) اگر میدانستم شما حالا توضیحات خوابآور و پراکندهی من را میخواندین :) ) از آنجا که سعی میکنم از هر فرصتی برای فهمیدن عدد e استفاده کنم، امروز از
این وبسایت آمار تعداد مبتلایان ِکرونا در دو و نیم ماه گذشته را دانلود کردم. از دادهها نمودار ساختم و خیلی سرسری دادهها را به تابع رشد نمایی برازش کردم.* دادهها گاهی اینقدر به
تابع نمایی نزدیکند که حالم از دیدنشان خوب میشود :) نکته اینجاست که معادلهای که من استفاده کردم اصلا پیچیده نیست. هیـــچ معیار اجتماعی و پزشکی را در ساخت این مدل در نظر نگرفتهام. اما با این حال، مدل به حد شگفتانگیزی به دادههای واقعی نزدیک است. یعنی با همین مدل ساده میشود تعداد مبتلایان آینده را تا حد نسبتا دقیقی پیشبینی کرد. اینطور که معلوم است ریاضی دروغ نبوده و چیزهایی که در مورد رشد نمایی به ما گفته بودند راست بوده :)
برای هر کشور در فرمول زیر اعدادی که برای c و k نزدیکترین مدل به آمار را میدادند پیدا کردم :
f(t) = c * et *k
t = زمان
e = عدد اویلر
تصویر پایین تعداد مبتلایان کرونا در هند را از تاریخ ۲۲ جنوری تا ۱۰ آپریل نشان میدهد. دایرههای سرخ آماری است که در دنیای واقعی گرفته شده و خط ِسیاه پیشبینیای است که تابع نمایی در مورد تعداد مبتلایان میکند. محور افقی زمان (به شکل تاریخ) است. محور عمودی تعداد مبتلایان است.
تصویر پایین تمام جزئیات تصویر ِبالا را دارد. تنها تفاوتش این است که آمار از افغانستان است.
البته این رشد نمایی بعد از اینکه جامعه کرونا را کنترول میکند از بین میرود. تعداد مبتلاها ثابت میماند و دیگر زیاد نمیشوند. برای این مورد به آمار کره جنوبی توجه کنید:
رشد نمایی حدود هفتم مارچ کاملا متوقف میشود و مدل ما پیشبینیگر خوبی برای تعداد مبتلایان آینده نیست.
آمار ایران
+ چندتا از این عکسها را به ایستون فرستادم. میگه یعنی تو تا این حد حوصلهت سر رفته که داری برای کرونا برنامه مینویسی؟ D:»
++ هم درس دارم و هم کار. حوصلهی هیچکدامشان را نداشتم. با خودم گفتم از بیکاری که بهتر است. این تصویرها را برای حدود ۲۵۰ کشور مختلف ساختم :)
*ویکیپدیا میگه Cruve fitting به فارسی میشه برازش منحنی» و من با کمال شرم، واقعا نمیدانم چطور از برازش منحنی» در جمله استفاده کنم. هدفم این بود که I plotted the data, and tried to fit the data to an exponential growth function of base e.
تعداد زیادی از از پدیدههای طبیعی
رشد نمایی دارند. مثلا شما رشد باکتریا را در نظر بگیرید. باکتریای اولی در ظرف یک ساعت ۱ باکتریای دیگه تولید میکند. تعداد باکتریا بعد از یک ساعت ۲تا است. حالا این ۲تا با هم در یک ساعت نفری ۱ باکتریای دیگر تولید میکنند و یک ساعت بعد ما مجموعا ۴تا باکتریا داریم. یک ساعت بعد این ۴تا نفری ۱باکتریا تولید میکنند و ۱۶تا باکتریا داریم. این چرخه تا وقتی غذای باکتریا تمام شود و انرژی برای تولید بیشتر نداشته باشند ادامه دارد. ماجرا برای این هیجان انگیز است که وقتی ۱ باکتریا داشتیم، یک ساعت بعد تعداد باکتریا فقط ضرب ۲ شده بود. اما وقتی ۴ باکتریا داشتیم، بعد از یک ساعت تعداد باکتریا ۱۶تا شده بود. رشد نمایی به حالتی گفته میشود که میزان رشد بستگی به مقدار اولیه دارد. در مثال ما فرمول تعداد باکتریا در هر زمانی این است:
زمان^۲ = تعداد باکتریا
f(t) = 2^t
در آغاز، وقتی زمان = ۰، ما ۱ باکتریا داریم. بعد از یک ساعت، در t = 1 دوتا باکتریا داریم. بعد از ۲ ساعت در t= 2 ما ۴تا باکتریا داریم. بعد از ۲۴ ساعت ما 16,777,216 چیزی نزدیک به ۱۷ ملیون باکتریا داریم.
تعداد مبتلایان کرونا باید رشد نمایی داشته باشد. چون هر قدر تعداد مبتلایان بیشتر باشد ویروس بیشتر و سریعتر پخش میشود و تعداد مبتلایان بیشتر میشود و هر قدر تعداد مبتلایان بیشتر باشد . این چرخه ادامه دارد :)
رشد نمایی به عدد
ثابت اویلر (e) هم ربط دارد. فرمول بالا را میشود به جای ۲ با e هم نوشت. من با درک فلسفهی عدد e مشکل دارم (این برای من غمانگیز است اما شما شانس آوردین :) اگر میدانستم شما حالا توضیحات خوابآور و پراکندهی من را میخواندین :) ) از آنجا که سعی میکنم از هر فرصتی برای فهمیدن عدد e استفاده کنم، امروز از
این وبسایت آمار تعداد مبتلایان ِکرونا در دو و نیم ماه گذشته را دانلود کردم. از دادهها نمودار ساختم و خیلی سرسری دادهها را به تابع رشد نمایی برازش کردم.* دادهها گاهی اینقدر به
تابع نمایی نزدیکند که حالم از دیدنشان خوب میشود :) نکته اینجاست که معادلهای که من استفاده کردم اصلا پیچیده نیست. هیـــچ معیار اجتماعی و پزشکی را در ساخت این مدل در نظر نگرفتهام. اما با این حال، مدل به حد شگفتانگیزی به دادههای واقعی نزدیک است. یعنی با همین مدل ساده میشود تعداد مبتلایان آینده را تا حد نسبتا دقیقی پیشبینی کرد. اینطور که معلوم است ریاضی دروغ نبوده و چیزهایی که در مورد رشد نمایی به ما گفته بودند راست بوده :)
برای هر کشور در فرمول زیر اعدادی که برای c و k نزدیکترین مدل به آمار را میدادند پیدا کردم :
f(t) = c * et *k
t = زمان
e = عدد اویلر
تصویر پایین تعداد مبتلایان کرونا در هند را از تاریخ ۲۲ جنوری تا ۱۰ آپریل نشان میدهد. دایرههای سرخ آماری است که در دنیای واقعی گرفته شده و خط ِسیاه پیشبینیای است که تابع نمایی در مورد تعداد مبتلایان میکند. محور افقی زمان (به شکل تاریخ) است. محور عمودی تعداد مبتلایان است.
تصویر پایین تمام جزئیات تصویر ِبالا را دارد. تنها تفاوتش این است که آمار از افغانستان است.
البته این رشد نمایی بعد از اینکه جامعه کرونا را کنترول میکند از بین میرود. تعداد مبتلاها ثابت میماند و دیگر زیاد نمیشوند. برای این مورد به آمار کره جنوبی توجه کنید:
رشد نمایی حدود هفتم مارچ کاملا متوقف میشود و مدل ما پیشبینیگر خوبی برای تعداد مبتلایان آینده نیست.
آمار ایران
+ چندتا از این عکسها را به ایستون فرستادم. میگه یعنی تو تا این حد حوصلهت سر رفته که داری برای کرونا برنامه مینویسی؟ D:»
++ هم درس دارم و هم کار. حوصلهی هیچکدامشان را نداشتم. با خودم گفتم از بیکاری که بهتر است. این تصویرها را برای حدود ۲۵۰ کشور مختلف ساختم :)
*ویکیپدیا میگه Curve fitting به فارسی میشه برازش منحنی» و من با کمال شرم، واقعا نمیدانم چطور از برازش منحنی» در جمله استفاده کنم. هدفم این بود که I plotted the data, and tried to fit the data to an exponential growth function of base e.
.زاهد بودم ترانه گویم کردی.
بچه که بودم یکی از چیزهایی که عصبانیم میکرد این بود که با من حرف نمیزد. نه اینکه من انتظار داشته باشم با من از دِه و درختها حرف بزند. حتی جواب سوالهایم را هم درست نمیداد. بعضی اوقات مجبور میشدم یک سوال را چندبار ازش بپرسم تا جوابم را بدهد. از این کارش متنفر بودم. بعد از ۲۰ سال بلاخره به این نتیجه رسیدهام که کمحرف است. میتواند با آشناها حفظ ظاهر کند و پرحرفی کند، اما ذاتا کمحرف است. بلاخره با این نتیجه کمی از عصبانیت انبار شدهی ۲۰ سالهام فروکش کرد. چند روز پیش بهش گفتم میدانی که نسبت به باقی آدمها کمحرفی؟» لبخند زد. جوابم را نداد چون کمحرف است. البته این روزها با ما حرف میزند و من قرنطینه را از این بابت دوست دارم. دیروز میگفت بعد از ازدواجش وقتی مهاجر شده و شش ماه از زنده یا مرده بودن خانوادهاش خبر نداشته فقط فلان کار باعث شده روانی» نشود. حس میکنم لغت روانی» را به این خاطر استفاده کرد که من یک ماه پیش ازش پرسیده بودم مامان، به نظرت مریض شدم؟ از لحاظ روانی میگم.» یعنی من که روانی شدهام بخاطر این است که فلان کار را نمیکنم. البته احتمالا روانی نشده بودم. چون نسبت به یک ماه پیش به مراتب بهترم. هر چند هنوز روی لبهی تیغ راه میروم.
.از فلک بی ناله کام دل نمی آید بدست -- شهد خواهی آتشی زن خانه زنبور را.
۵ ساله بود. تازه خواندن و نوشتن را یادگرفته بود. نمیخواستم تحت فشار بگذارمش اما میخواستم کمکش کنم لذت تعیین کردن و رسیدن به هدف را بچشد. گفتم میخواهی در صنفتان در املا بهترین باشی؟ من میتوانم کمکت کنم.» گفت نه. در صنف ما جورج در املا بهترین است.» گفتم میخواهی که 'تو' به جای جورج بهترین باشی؟» گفت دارم میگم ما یکی را داریم که در املا بهترین است. نیازی نیست من سعی کنم بهترین باشم. جورج است دیگه.» هنوز که هنوز است از حماقت جوابش هنگ میکنم. بعد دیروز میگفت:
I know you two had a fight. But how can you throw away an entire relationship because of one fight?
و خب من نمیفهمم چطور مغزش از پس پردازش کردن اهمیت رابطهها برمیاید اما نمیتواند رقابت را بفهمد.
من در یک برهه از زندگی به اینکه رنج کشیدن میتواند زیبا باشد ایمان داشتم. آنچه تو را نکشد قویترت میکند. قوی شدن زیباست. رشد زیباست. اما در آن ِحاضر هیچ نمیتوانم رنج کشیدن را زیبا ببینم. حس میکنم باید تا میشود رنج را به تعویق انداخت، رنج را جدی نگرفت، رنج را بازی داد. فکر میکنم آدم فقط باید بدود. همیشه باید تلاش کند و به هیچ چیزی توجه نکند. از همه چیز بگذرد و فقط دنبال رسیدن به هدفش باشد. اول فکر میکردم این نشانهی از دست دادن حس ِهمدردیام است. اما حقیقت این است که افکار و رفتار من تصویرهای متفاوتی خلق میکنند. من فکر میکنم آدم باید از همه چیز بگذرد، اما در رفتار اینقدر از صدمه زدن به آدمها میترسم که دویدن که سهل است، گاهی نفس هم نمیتوانم بکشم.
heart made of glass my mind of stone
امیدوارم وقتی این هراس تمام شد آخرش با خودم فکر کنم هه! آنقدری که فکر میکردم هم بد نبود.
جک گفت عدالت مهم نیست. دنیا که عادل نیست. لیاقت من بهتر از مادری بود که دارم. خب چکار کنم؟» دلم برای پسرکم منفجر شد. جک ِعزیز ِمن.
نفس گفت اگه مادرم اینجه بود ضرور نبود کاری کنه. سرم ره روی پاهایش میماندم و غصههایم یادم میرفت.» خندهام گرفت. پاهای خودش همیشه ما را فقط لگد زده بود.
لیزا و گبریل به چشمهایم نگاه میکنند، و با صدای مطمئن، میگن اعتماد دارند که من تصمیمی نمیگیرم که برایم بد باشد. بعد من دیروز داشتم به این فکر میکردم که اوضاع خیلی هم بد نیست و نهایتش برای اینکه احساسات وینز را جریحهدار نکنم همراهش ازدواج میکنم. ناتوانی را نظر کن، بردباری را ببین.
سردی دنیا نمیگذارد نفس بکشم. آسمان تنها چیزی است که دارم. کیهان تنها چیزی است که دارم. میخواهم خودم را در پتویی از نجوم بپیچم.
در نوجوانیم جایی خوانده بودم که آدم باید طوری زندگیش را دوست داشته باشد که اگر روز آخر زندگیش هم باشد، چیزی از روتینش عوض نکند. با این طرز فکر مشکل دارم چون من فکر میکنم آدم باید سعی کند هر روزش را بهتر از دیروز زندگی کند. ولی انگار بعضی از آدمها به سطح والایی از تکامل رسیدهاند و واقعا نیازی نیست دنبال بهانه برای عوض کردن روتینشان باشند. یکی از دانشمندهای گروه ما، آیوی، امسال بچهدار شد. تا روزهای آخر بارداریش میامد سر کار. حتی بعد از اینکه مرخصیش شروع شده بود، به بهانههای مختلف میامد سر کار. شبی که شفاخانه رفتند، داشته در یک رستورانت شیک دسر میخورده که کیسه آبش پاره شده. آیوی مصداق عاشق زندگی خود بودن است، وگرنه کسی از زنی که از بس باردار است به زور میتواند راه برود توقع کار کردن ندارد. میتوانست به بهانهی بارداری تا چند وقت کار را رها کند ولی نکرد. کسی که دنبال بهانه برای فرار از زندگیش نباشد قابل ستایش است. من؟ من پارسال کرونا گرفتم؛ به بهانهی مریضی تا دو هفته تحقیق نکردم و در تختم کتاب خواندم. بلی. بهترین بخش سالم همین دو هفته در تخت کتاب خواندن بود. لعنتی چطور زندگیم را درست کنم؟ چرا نمیتوانم هر روز بهتر از دیروز زندگی کنم؟ میخواهم مثل ایمیلو بدوم، مثل گویشن برنامهنویسی کنم، مثل لیزا پیانو بزنم، مثل رالف شنا کنم، مثل اشلی و تمام نابغههای اطرافم تحقیق کنم، مثل رابین اسپانیایی بخوانم، ولی در آخر مثل خودم ناتوانم.
دارم با تنهاییم خو میگیرم. دارم از آسمانهای عشق به ثبات زمین فرود میایم. من عاشق تنهاییام. من عاشق ثباتم. میدانم که یکبار که به زمین برسم حالم خوب خواهد شد. ولی از دیروز حسی که دارم فقط سقوط است. دیشب با سام و شوهرش، کانر، رفتیم رستورانت. خوش گذشت. ولی آخرش هم بیصبرانه منتظر بودم که برگردم به تنهایی خودم، هم هراس تنهاییم را داشتم.
سام معلم ساینس بچههای صنف ۶ است. هربار از آسیبهایی که بچههایش تجربه کردهاند حرف میزند من بهم میریزم. دیشب داشت در مورد دختری حرف میزد که پدرش با مشت زده بود به صورتش. یا دختر دیگری که از شش تا هشت سالگی سوءاستفاده جنسی شده بود. حالم بد شد و تا ساعتها گرفته بودم.
پریشب را با لیزا گذراندم که از بس از آشپزی متنفر است کم است سوءتغذی شود. درباره راهکارهایی که به من کمک کرده گپ زدیم. بعد بردمش خرید. حالم خوب میشود از اینکه اینهمه هوای همدیگر را داریم. در عمرم اینقدر احساس حمایت شدن نکرده بودم. به هر طرف نگاه میکنم همه حاضر و آمادهایم که به هم کمک کنیم.
پتانسیل عاشق شدن در من پایین است. ولی هربار مردی در تمیز کردن آپارتمان کمکم کرده، کمک کرده روتختی تازه شسته شدهام را روی تخت بکشم، برایم غذا پخته، یا کمک کرده ظرفها را بشورم من دلم لرزیده.
درباره این سایت